گریه ی شبانه / هوشنگ ابتهاج

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت

شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت

نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت

امید عافیتم بود روزگار نخواست
قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا
به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت

دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

به دیدارم بیا هر شب / مهدی اخوان ثالث

به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها
و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها
پرستو ها

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می ترسم تو را خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی ها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم
در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی…

بی تو ای که در دل منی هنوز / نادر نادرپور

بی تو ای که در دل منی هنوز
داستان عشق من به ماجرا کشید

بی تو لحظه ها گذشت و روزها گذشت
بی تو کار خنده ها به گریه ها کشید

بی تو ، این دلی که با دل تو می تپید
وه که ناله کرد و ناله کرد و ناله کرد

بی تو ، بی تو دست سرنوشت کور من
اشک و خون به جای باده در پیاله کرد

عمر من شبی سیاه و بی ستاره بود
دیدگان تو ، ستارگان او شدند

لحظه ای ز بام ابرها برآمدند
لحظه ای به کام ابرها فروشدند

در فروغ این ستارگان بی دوام
روزگار شادی و غمم فرا رسید

آن ، به جز دمی نماند و این همیشه ماند
این ، همیشه ماند و آن به انتھا رسید

آسمان حسود بود و چون بخت من
چون ستارگان چشم تو دمید و مرد

بی تو ، از لبان من ترانه ها گریخت
بی تو ، در نگاه من شراره ها فسرد

آری ای که در منی و با منی مدام
وه که دیگر امید دیدن تو نیست

تو گلی ، گل بھار جاودان من
زین سبب مرا هوای چیدن تو نیست

ای دوست / نصرت رحمانی

ای دوست
درازنای شب اندوهان را
از من بپرس
که در کوچه ی عاشقان تا سحرگاه
رقصیده ام
و طول راه جدایی را
از شیون عبث گام های من
بر سنگفرش حوصله ی راه
که همپای بادها
در شهر و کوه و دشت
به دنبال بوی تو
گردیده ام
و ساعت خود را
با کهنه ساعت متروک برج شهر
میزان نموده ام

ای نازنین
اندوه اگر که پنجه به قلبت زد
تاری ز موی سپیدم
در عود سوز بیفکن
تا عشق را بر آستانه درگاه بنگری

برای اولین بار / افشین یدالهی

روزی که برای اولین بار
تو را خواهم بوسید
یادت باشد
کار ناتمامی نداشته باشی

یادت باشد
حرف‌های آخرت را
به خودت
و همه
گفته باشی

فکر برگشتن
به روزهای قبل از بوسیدنم را
از سرت بیرون کن

تو
در جاده‌ای بی‌بازگشت قدم می‌گذاری
که شباهتی به خیابان‌های شهر ندارد

با تردید
بی‌تردید
کم می‌آوری..

راز و نیاز عاشق / اردلان سرفراز

هر گوشه‌ی این جهان تو را می‌جویم
در اوج سکوتم تو را می‌گویم

ای جان جهان و جانم از تو سرشار
دست از طلب تو من مگر می‌شویم

هر لحظه باتو بودن، یک شعر ناتمامه
خاموشی تو دریا، دریایی از کلامه

دیدار تو غزل‌ساز، دست تو زخمه‌ی ساز
چشم تو شهر آواز، دریچه‌ای به پرواز

راز و نیاز عاشق، محتاج گفتگو نیست
وقت نماز عاشق، قبله که روبرو نیست

وقتی که پاسخ عشق، درگیر پیچ و تابه
بی‌آنکه من بپرسم دیدار تو جوابه

با دست هر نوازش صد حرف تازه داری
تصویر روشن عشق در قاب روزگاری

با تو بهانه‌ای هست، آبی و دانه‌ای هست
از هر کجای بن‌بست راهی به خانه‌ای هست

راز و نیاز عاشق، محتاج گفتگو نیست
وقت نماز عاشق، قبله که روبرو نیست

ما بی‌نیاز گفتن، بی‌گفتن و شنیدن
در حال گفت و گوییم در لحظه‌های دیدن

تو با دل صبورت در ماندن و عبورت
با من به گفت و گویی در غیبت حضورت

چشمان تو / خسرو گلسرخی

چشمان تو
سلام بهاری ست
در خشکسالی بیداد
که یارای دشنه گرفتن نیست اما
آواز تو
گلوله ی آغاز
که بال گشودست به جانب دیوار
دیوارها اگر که دود نگشتند
آواز پاک تو
رود بزرگ میهن
این رود، در لوت می دمد
تا در سرتاسر این جزیره ی خونین
سروها و سپیدار
سایه سار تو باشد.

سرزمین پاک / فرخ تمیمی

ای سرزمین پاک
با اولین شکوفه‌ی هر سال،
در دشت چشم‌های تو،
بیدار می‌شود: باغ پر از شکوفه‌ی اندیشه‌های من.

در دشت چشم‌های تو – این دشت‌های سبز –
هر باغ شعر من
پیغام بخش جلوه‌ی روزان بهتریست.
هر غنچه،
هر شکوفه،
هر ساقه‌ی جوان،
دنیای دیگریست.

ای سرزمین پاک
من با پرندگان خوش آوای باغ شعر
در دشت چشم‌های تو، سرشار هستی‌ام.
من با امید روشن این باغ پرسرود
در خویش زنده‌ام.
دشت جوان چشم تو، سبز و شکفته باد.

نام تو آبی بود / منوچهر آتشی

چشم تو آبی نبود نام تو آبی بود
که آن همه مرا به جستجوی نام خودم میان این همه دریاچه های مرده سرگردان کرد
هر زن اگر دریاچه ای بوده یا نگینی آبی در انگشتر
حساب کنید من به گرداب چند دریاچه ی مرده
یا در انگشتان چند زن آبی غرق شده ام
نام مرا نام تو دیوانه کرد
و آن چه یافتم آخر کار نه فیروزه بود نه زمرد کوه های شرق
چخماقی بود از جنس آتش های کیهان
که به ژرفاهای گم دریای فارس
خیس خورده و مرجانی شده بود
جنس من آبی نبود نام تو آبی بود

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد / حسین منزوی

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد
صدای پای تو ز آنسوی در، شنوده نشد

سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم
دمی به بالش دامان تو غنوده نشد

لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود
ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد

نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس
هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد

به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم
نمای ناب تماشای تو نموده نشد

یکی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه کنم
که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد

چه چیز تازه در این غربت است؟ کی؟ چه زمان
غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد؟

همین نه ددیدنت امروز – روزها طی گشت
که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد

غم ندیدن تو شعر تازه ساخت، اگر
به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد