می ترسم… / سپیده ثابتیان

عروسکی که برادرم به آتش کشید
خواهرم را می ترساند
گرگی که به گَلِه مان زد
از تبار خودمان بود
وقتی سگمان به خیابان پناه برد
همان شب
من جَنینم را دار زدم
مبادا از نگاه تو باردار شده باشم
وقتی باد تن پوشم را رُبود
تویی که
با خیال من مَرد می شوی

می ترسم
از اتفاق های نیفتاده
کارهای نکرده
سوال های بی جواب کودک درونم
که نپرسید
از بازی مشکوکِ قایم باشک
هم آغوشی عروسکم در تخت
وبرای رهایی از هراسم
به هرزگیه تن توهم پناهی نیست
تویی که برای دریدنم
وفادارنه می بوسیم
و لب هایت
طعم تلخِ
حقیقت دیگری را می دهد.

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست / سیاوش کسرایی

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بیتابه امشب

ستیزه / فروغ فرخزاد

شب چو ماه آسمان پر راز
گرد خود آهسته می پیچد حریر راز
او چو مرغی خسته از پرواز
می نشیند بر درخت خشک پندارم
شاخه ها از شوق می لرزند
در رگ خاموششان آهسته می جوشد
خون یادی دور
زنده‌گی سر می‌کشد چون لاله یی وحشی
از شکاف گور
از زمین دست نسیمی سرد
برگ‌های خشک را با خشم می روبد
آه … بر دیوار سخت سینه ام گویی
نا شناسی مشت می‌کوبد
« بازکن در … اوست
باز کن در …اوست»

من به خود آهسته می‌گویم
باز هم رویا
آن هم این سان تیره و درهم
باید از داروی‌ی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
می فشارم پلک های خسته را بر هم
لیک بر دیوار سخت سینه ام با خشم
ناشناسی مشت می کوبد
« بازکن در … اوست
باز کن در …اوست»
دامن از آن سرزمین دور برچیده
ناشکیبا دشت ها را نور دیده
روزها در آتش خورشید رقصیده
نیمه شب ها چون گلی خاموش
در سکوت ساحل مهتاب روییده
«باز کن در … اوست»
آسمان ها را به دنبال تو گردیده
درره خود خسته و بی تاب
یاسمن ها را به بوی عشق بوییده
بال های خسته اش را در تلاشی گرم
هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده
« بازکن در … اوست
باز کن در …اوست»
اشک حسرت می نشیند بر نگاه من
رنگ ظلمت می دود در رنگ آه من

لیک من با خشم می گویم
باز هم رویا
آن هم این سان تیره و درهم
باید از داروی ی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
می فشارم پلک‌های خسته را بر هم.

سیگار نیفروخته / احمد شاملو

ممکن است امشب بمیرد
با سوخته‏‌گى سینه‏‌ى کُتش از آتش گلوله‏‌یى.
هم امشب
به سوى مرگ رفت
با گام‏‌هاى خویش.

پرسید: – سیگار دارى؟
گفتم: – بله.
– کبریت؟
گفتم: – نه
شاید گلوله
روشنش کند.

سیگار را گرفت و
گذشت…

شاید الآن دراز به دراز افتاده باشد
سیگارى نیفروخته بر لب و
زخمى بر سینه…
رفت.
نشانه‌‏ى تکثیر
و تمام.

جنگلی ها / خسرو گلسرخی

قلبِ بزرگ ما
پرنده ی خیسی ست
بنشسته بر درختِ کنار خیابان
در زیر ِ هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار
از تبر
جنگل !
ای کاش قلب ما
می خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمناکت
ای کاش
تمام خیابان های شهر
جنگل بود …

۲
جنگل،
گسترده در مِه و باران
ای رفیق ِ سبز
بر جاده های برگ پوش وسیعت
بر جاده های پر از پیچ و تاب تو
هر روز مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیّال جنگل را
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است …

۳
ای شیر ِ خفته،
ای خالکوبی بر سینه ی شهید،
بر ساعد ِ بلند راه ِ مجاهد
کاینَک متروک مانده شگفت
مَنویس
منویس با “راش” های جوان،
“این نیز بگذرد …”

۴
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل ِ بیدار !
در سایه سار روشن نمناکِ تو
که بوی و عطر رفاقت می پراکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهوّر
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوتِ شب هایت …

۵
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعب نعره ها
در فضای انبوهت
آیا تناورترین درخت نیست؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شاخه های جوان …

۶
بر شانه های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِشاخه هاست
بر جای ِاستوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری ست
در قلبِ مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است …

۷
جنگل !
ای کتابِ شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
بر چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک :
باران
باران …

دست‌های تو / شمس لنگرودی

دست‌های تو انگار
پرچم‌های صلح‌اند
بر خرابه‌ی روزهای من
که جز نشانه‌ای از گنج‌ها در او باقی نیست
زورق‌ها و نگهبانانی
که باروت کشف‌شده را به جزیره‌ی دور می برند.

دست‌های تو انگار
سیم‌های تارند
که ترانه‌های حرام را پنهانی
در آتش رودخانه‌های‌شان حفظ می‌کنند،
رودهایی روشن
که صورت سربازهای شکست‌خورده را
در آتش زخم‌ها می‌شویند.

دست‌های تو
صبحی روشن‌اند
صبح جمعه‌ی پاییز
که زیر ملافه‌ی سردی به موسیقی دوری گوش می‌کنم.

ای سرمای صبح
که شمدهای سفید را بر اندامم رواج می‌دهی
به پاس همین دست‌هاست
که تو را
دوست دارم.

شوخی / آرزو نوری

با گریه مادرت
شعله ور می شود
از آه پدرت
نفس می گیرد
این که می بینی آتش است
و با کسی شوخی ندارد

اما تو
سر شوخی را باز کرده ای
و می خواهی
با همین دستهای کوچک
آب دریاها را
به اینجا بیاوری

نمی گویم شوخی نکن
اما قبل از رفتن
به من بگو
چطور تکه های تن ات را
از شعله ها پس بگیرم …

آمده از جایی دور، اما زاده زمین ام / سیدعلی صالحی

آمده از جایی دور،
اما زاده زمین ام.
امانت دار آب و گیاه،
آورنده آرامش و
اعتبار امیدم.
من به نام اهل زمین است
که زنده ام.
زمین
با سنگ ها و سایه هایش،
من
با واژه ها و ترانه هایم،
هر دو
زیستن در باران را
از نخستین لذت بوسه آموخته ایم.
زمین
در تعلق خاطر من و
من در تعلق خاطر تو
کامل ام.
ما
همه
اگرچه زاده سرزمین تخیل و ترانه ایم،
اما سرانجام
به آغوش و بوسه های مگوی باز خواهیم گشت.

خداحافظی کنیم با معنا / بیژن جلالی

خداحافظی کنیم با معنا
و با غم که به معنا
عمق می‌دهد
و خداحافظی کنیم با تنهایی
و نگاهی به درون
همراه هزاران تصویر و خبر
و چهار سویمان را بنگریم
که خر دجال ظهور کرده‎‌است

یک روز همه تو را خواهند شناخت / افشین یداللهی

چه کسی می توانست
مثل من
تو را
توصیف کند؟

این شعرها، تویی
تقصیر من نیست
اگر تو
ذاتا ممنوعه ای

بگذار اجازه ی چاپ ندهند
شعرهایی که برایت گفتم
در حافظه ی مردم
منتشر خواهد شد
و جاودانگی
جاودانگی ست
چه در تاریخ
چه در یک دفترچه

همه ی تو
جز نامت
در این شعرهاست

یک روز
همه
“تو” را خواهند شناخت
و اگر هم نشناسند
به “تو”ی این شعرها
حسادت خواهند کرد.