تک سلولیِ ساعت / رزا جمالی

چیزی به اشتباه می میرد
و آفتاب که نم برداشته است ، خیس و مات است
اگر به این خطوط ادامه دهم؛
آن شیء منجمد که اسیرِ دست توست به اشتباه می لغزد
و گرنه چندی ست که روز به پایان رسیده است.

پوک به خانه که می رسم
چندی به مکعب ها خیره ام
جریان ِ ساکنِ آب بود
و آفتاب که نم بر نمی داشت
بر سپیدی این همه کاغذ
بر رخت های پیرم که گریه کرده بودم !

عناصری جزء به جزء که به من وابسته اند
و از خونِ من رنگ می گیرند.
این سرزمین که بی وقفه بر من می بارد!
و ماه که هنوز پهناور است .

اینجا بر دیرک باریکی یخ بسته ام
و برای ِ توست که زمان را به رودخانه ریخته ام

زمان هوسِ تندی بود که از دستم رفت !
این لحظه ها که به آسانی پاک می شوند…

به کبودی این دیوار می مانیم
من و این رختِ تاریک
که به جوی آب ریخته ایم.

گوساله ایست که از مرگ شیر می نوشد…

این چیست
که بر زمینه ای خنثی ته رنگ می گیرد؟
می شد رنگِ دیگری داشته باشد
روزهاست که به نخی بندم…

ماهی چروک که از سقف می افتد…

بوران است
در دور دست سنگی سست می شود
تصویری از انجماد که روی شیشه مانده است
پلی که اینجا شکسته است
و سکوت که روی نوارِ فلزی جاری ست
همه چیز قرار است که به نقطه ای کور بینجامد.

به تنگی آویخته می مانم! / رزا جمالی

به تنگی آویخته می مانم
آب از سرم جاری نمی شود
طبیعی ست کم کم کرخت شوم
گوش ماهیِ کله شق ،
این آسمانِ لاف مثلِ لنگری سنگین افتاده رویِ پاهام
این آسمانِ گیج!
ماه را جرم گیری کرده اند
سایه ای ست که دنبالم می آید
و تو پابرهنه تویِ خوابم دویده ای
خب،
کیف می کنی؟
یک رگم از این زمین جدا نیست که لک بزنم !

به تنگی آویخته می مانم
دلخوشِ آسمانی که روزی نهنگی بزرگ بلعیدش
و وقتی که دیگر خیلی دیر شده بود تو در خلیج برایم دست تکان دادی
به تنگی آویخته می مانم
و ساده است:
من باختم!

اگر از گُل… / احمدرضا احمدی

اگر از گُل بنفشه به بام سقوط کنم
تو گوش کن
که چگونه از دل‌ها پرده بر می‌دارم
بگو: بنفشه
بگو: پرده‌ها
بگو: دل
امّا من در کنار در
در انتظار تو
در حُزن ایستاده‌ام
عجب نیست: مخمورم
سلامم را بر زبان دارم
عابران خبر از مرگ من دارند
جامه‌های عابران را برای زمستان
افروختم
صورتشان را
با عطیه‌های بهاری پوشاندم
در خانه‌ها ستم می‌شد
من خبر داشتم
همیشه از آن غمناک بودم
که در جاده‌ای مرطوب
گُم شوم.

درخت بر خانه‌ی ما سایه گسترد
ما آن‌ها را از پنجره دیدیم
شایسته بودند
که پنجره برای آن‌ها گشوده شود
همه مژده دادند
همه سلام کردند
صدای آن‌ها را شنیدم
بر کف خیابان بودند
پس پایدار
غزل‌ها را خواندم
بیم از مرگ بود
غزل‌ها زیبا بود.

آیا من وعده‌های آنان را
فراموش کرده بودم
که به من گفته بودند:
باغ را آب بده
همه‌ی گیلاس‌ها برای تو باشد
سینه‌ام را برای آنان گشودم
قلبم را شناختند
پیرهن را رها کرده بودم
آیا تو آنان را می‌شناختی؟
دشوار بود
که آنان را از بام بشناسم
باور کنید
سوگند به بام
سوگند به باور
ولی باور کنید من آن‌ها را از بام
ندیده بودم
پس چه دشواری بود
آنان تا غروب
در خیابان ماندند
سوگند به خیابان.
بزودی از پله‌های بام پایین
می‌آیم
به خیابان می‌آیم
باز آواز می‌خوانم
مگر آنان آواز را دوست نداشتند؟

به دیدارم بیا هر شب / مهدی اخوان ثالث

به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند
دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها
و من می مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها
پرستو ها

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می ترسم تو را خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی ها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم
در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی…

بی تو ای که در دل منی هنوز / نادر نادرپور

بی تو ای که در دل منی هنوز
داستان عشق من به ماجرا کشید

بی تو لحظه ها گذشت و روزها گذشت
بی تو کار خنده ها به گریه ها کشید

بی تو ، این دلی که با دل تو می تپید
وه که ناله کرد و ناله کرد و ناله کرد

بی تو ، بی تو دست سرنوشت کور من
اشک و خون به جای باده در پیاله کرد

عمر من شبی سیاه و بی ستاره بود
دیدگان تو ، ستارگان او شدند

لحظه ای ز بام ابرها برآمدند
لحظه ای به کام ابرها فروشدند

در فروغ این ستارگان بی دوام
روزگار شادی و غمم فرا رسید

آن ، به جز دمی نماند و این همیشه ماند
این ، همیشه ماند و آن به انتھا رسید

آسمان حسود بود و چون بخت من
چون ستارگان چشم تو دمید و مرد

بی تو ، از لبان من ترانه ها گریخت
بی تو ، در نگاه من شراره ها فسرد

آری ای که در منی و با منی مدام
وه که دیگر امید دیدن تو نیست

تو گلی ، گل بھار جاودان من
زین سبب مرا هوای چیدن تو نیست

ای دوست / نصرت رحمانی

ای دوست
درازنای شب اندوهان را
از من بپرس
که در کوچه ی عاشقان تا سحرگاه
رقصیده ام
و طول راه جدایی را
از شیون عبث گام های من
بر سنگفرش حوصله ی راه
که همپای بادها
در شهر و کوه و دشت
به دنبال بوی تو
گردیده ام
و ساعت خود را
با کهنه ساعت متروک برج شهر
میزان نموده ام

ای نازنین
اندوه اگر که پنجه به قلبت زد
تاری ز موی سپیدم
در عود سوز بیفکن
تا عشق را بر آستانه درگاه بنگری

چشمان تو / خسرو گلسرخی

چشمان تو
سلام بهاری ست
در خشکسالی بیداد
که یارای دشنه گرفتن نیست اما
آواز تو
گلوله ی آغاز
که بال گشودست به جانب دیوار
دیوارها اگر که دود نگشتند
آواز پاک تو
رود بزرگ میهن
این رود، در لوت می دمد
تا در سرتاسر این جزیره ی خونین
سروها و سپیدار
سایه سار تو باشد.

سرزمین پاک / فرخ تمیمی

ای سرزمین پاک
با اولین شکوفه‌ی هر سال،
در دشت چشم‌های تو،
بیدار می‌شود: باغ پر از شکوفه‌ی اندیشه‌های من.

در دشت چشم‌های تو – این دشت‌های سبز –
هر باغ شعر من
پیغام بخش جلوه‌ی روزان بهتریست.
هر غنچه،
هر شکوفه،
هر ساقه‌ی جوان،
دنیای دیگریست.

ای سرزمین پاک
من با پرندگان خوش آوای باغ شعر
در دشت چشم‌های تو، سرشار هستی‌ام.
من با امید روشن این باغ پرسرود
در خویش زنده‌ام.
دشت جوان چشم تو، سبز و شکفته باد.

نام تو آبی بود / منوچهر آتشی

چشم تو آبی نبود نام تو آبی بود
که آن همه مرا به جستجوی نام خودم میان این همه دریاچه های مرده سرگردان کرد
هر زن اگر دریاچه ای بوده یا نگینی آبی در انگشتر
حساب کنید من به گرداب چند دریاچه ی مرده
یا در انگشتان چند زن آبی غرق شده ام
نام مرا نام تو دیوانه کرد
و آن چه یافتم آخر کار نه فیروزه بود نه زمرد کوه های شرق
چخماقی بود از جنس آتش های کیهان
که به ژرفاهای گم دریای فارس
خیس خورده و مرجانی شده بود
جنس من آبی نبود نام تو آبی بود

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد / حسین منزوی

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد
صدای پای تو ز آنسوی در، شنوده نشد

سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم
دمی به بالش دامان تو غنوده نشد

لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود
ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد

نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس
هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد

به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم
نمای ناب تماشای تو نموده نشد

یکی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه کنم
که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد

چه چیز تازه در این غربت است؟ کی؟ چه زمان
غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد؟

همین نه ددیدنت امروز – روزها طی گشت
که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد

غم ندیدن تو شعر تازه ساخت، اگر
به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد