کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را / وحشی بافقی

کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را
نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را

توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم
که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را

من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک می‌بینم
که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را

به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی
که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را

اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری
ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را

نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی
مگر وحشی نمی‌داند، زبان رمز و ایما را

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت / افشین یداللهی

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

یک فکر دیگر / مریم حیدرزاده

امشب تمام خویش را از غصه پرپر میکنم
گلدان زرد یاد را با تو معطر میکنم

تو رفته ای و رفتنت یک اتفاق ساده نیست
ناچار این پرواز را این بار باور میکنم

یک عهد بستم با خودم وقتی بیایی پیش من
یه احترام رجعتت من ناز کمتر می کنم

یک شب اگر گفتی برو دیگر ز دستت خسته ام
آن شب برای خلوتت یک فکر دیگر میکنم

صحن نگاهت را به روی اشتیاقم باز کن
من هم ضریح عشق را غرق کبوتر میکنم

شعریست باغ چشم تو غرق سکوت و آرزو
یک روز من این شعر را تا آخر از بر میکنم

گر چه شکستی عهد را مثل غرور ترد من
اما چنان دیوانه ام که با غمت سر میکنم

زیبا خدا پشت و پناه چشمهای عاشقت
با اشک و تکرار و دعا راه تو را تر میکنم

سفر در هوای تو / قیصر امین پور

ای حُسن یوسف دکمه پیراهنِ تو
دل می شکوفد گل به گل از دامن تو

جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست
گلگشت من دیدار سرو و سوسن تو

آغاز فروردین چشمت، مشهد من
شیراز من اردیبهشتِ دامن تو

هر اصفهان ابرویت نصف جهانم
خرمای خوزستانِ من خندیدن تو

من جز برای تو نمی خواهم خودم را
ای از همه من های من بهتر، منِ تو

هر چیز و هر کس رو به سویی در نمازند
ای چشم های من، نمازِ دیدن تو!

حیران و سرگردانِ چشمت تا ابد باد
منظومه ی دل بر مدار روشن تو.

آه، تاکی ز سفر باز نیایی، بازآ / وحشی بافقی

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ

شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ

کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ

رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ

وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ

قھر مکن ای فرشته روی دلارا / فریدون مشیری

قھر مکن ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه موی فریبا

بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا

شاخه خشکی به خارزار وجودیم
تا چه کند شعله ھای خشم تو با ما

طعنه و دشنام تلخ اینھمه شیرین
چھره پر از خشم و قھر اینھمه زیبا

ناز ترا میکشم به ددیه منت
سر به رھت مینھم به عجز و تمنا

از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا

عاشق زیباییم اسیر محبت
ھر دو به چشمان دلفریب تو پیدا

از ھمه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنھا تنھا به عشق روی تو تنھا

بوی بھار است و روز عشق و جوانی
وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا

خنده گل راببین به چھره گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا

ساقی من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا

آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه ھای گوارا

لب به لب جام و سر به سینه ساقی
آه که جان میدھد به شاعر شیدا

از تو شنیدن ترانه ھای دل انگیز
با تو نشستن بھار را به تماشا

فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا

بس کن ز بی وفایی بس کن
بازآ بازآ به مھربانی بازآ

شاید با این سرودھای دلاویز
باردگر در دل تو گرم کنم جا

باشد کز یک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها