مترجم: پرویز شفا
گاهی آرزو میکنم
ایکاش میتوانستم در نبردی رویارو،
با مردی روبرو شوم که پدرم را کُشت
و خانهمان را آتش زد
و مرا از سرزمینم بیرون راند
تا درونِ نواری باریک، به زندگیام ادامه دهم،
مردی که اگر مرا میکُشت، بهتر بود
زیرا دستِکم به آرامشِ ابدی دست مییافتم…
و آنگاه، اگر توانایی داشتم،
از او انتقام میگرفتم
وقتی سر و کلۀ طرف پیدا میشد…
اما اگر درمییافتم که او نیز مادری دارد
چشم به راهِ پسرش،
و یا پدری که هرگاه پسرش دیر میکند،
– گیرم حتا یک رُبعِ ساعت –
دست میگذارَد رویِ سینۀ خود
همانجا که قلب قرار دارد،
آنگاه،
او را نمیکُشتم
حتا اگر میتوانستم…
و
نمیکُشتمش
اگر برایم روشن میشد که
برادرخواهرانی دارد
که دوستش میدارند
و پیوسته مُشتاقِ دیدارِ اویَند،
و یا همسری که منتظر است تا با خوشرویی، در به رویش بگُشاید،
و بچههایی که دوریِ پدر را نمیتوانند تاب آوَرَند
و هدیههایِ او قند در دلشان آب میکند
و یا اگر دوستانی میداشت
و همسایگانی آشنا
یا همرزمانی، مَحبوس در زندان
یا رُفقایی، بستری در بیمارستان
یا همشاگردیانی، از دورانِ مدرسه
که جویایِِ حال و احوالش بودند…
امّا اگر معلوم میشد
تنهاست و کسی را ندارد،
جداشده همچون تَکشاخهای شکسته از درختی،
بدونِ پدر و مادر
نه برادری، نه خواهری
و بدونِ خویش و قوم یا همسایگانی و دوستانی،
بدونِ همکار، رفیق و مُعاشرانی،
آنگاه،
بر دردِ او چیزی نمیاَفزودم،
زیرا در آن تنهایی و بیکسی،
که هیچکس از مرگش نه عذاب میکشید و نه حتا متأسف میشد،
رضایت میدادم
وقتی در خیابان
از کنارش میگذرم،
نادیدهاش بینگارم
و اعتنائی به او نکنم،
چراکه همین بیاعتنائی
خود
نوعی انتقام است!
شعری که با ششستشوی مغزی از طرف دشمنان میهنش الهام شده است،واقعا موفق شده اند اینطور انسانها را بی حس کنند