دُشنه / عباس غلامی

مشتِ برادران
دشنهٔ دشمنان را
مجال فرود آمدن نمی دهد.

نابهاتان فروپوشانید ای گرگان!
سرها به زیر افکنید ای سگان!
که برادران
روسپید ابدی تاریختان کردند
به درندگی.

آه برادرا !
برا، در خانهٔ چشمان من
وزان سیهْ چکاد
دشتِ انبوهِ خلق را نظاره گر شو
تا دریابی که چیزی یافت نخواهی کرد
سببْ سازْ نامهربانی را.

آه برادرا !
برا، در دَرون من
و تمامت سایهٔ پرهیاهوی هستی را
به کنکاش نشین

تا دریابی که
فرجامیست هر فَیّالی را.

پس دل در چه می بندی
که پنجهٔ دستی را که تواند نوازشگرِ سری باشد
به مشتی بدل کند
بر کوفتن سرِ برادری دیگر.

▫️
می بالی بر تثلیثِ ابترِخویش
کِم « زورست و تزویر و زر»
گویمْت آری
راست گویی باری
کاین عفریتِ سگْ دوست
تو را مَقام می دهد و
مرا مُقام نی حتی.

امّا چه فخر تو را ؛که
«کارد را نی برای قسمت کردن بیرون می آوری.»

▫️

اگر سلطنت به تیغ است و خونِ آزادْمردان
گدایی را برمی گزینم و
وسعتِ ابدیِ درویشی را

وگر حیات
دستِ مقبوضی؛از من خواهد
به فرو ریختن دندان های برادرم

به استغاثه می خوانم «بویحیی»ٰ را؛ که :
جاودانه ام کن به مرگ
و مرا گرم در بر گیر
که جادُوانه تو را
سرودی خوانم.

▫️

«زَبّاغ» می خواند مرا :
کای دوست! برشکن قفل سنگینِ سکوت را
به کلیدِ درخواستی از من

گویَمْش
کای ناشناخته ترین اختر
در سرزمینِ سپهرِ سیاه و دود آگین!

خواهم که مرا ناخواستنی بیاموزی
از هر آنچْ که خواستنش دَرونم را
آماجگاه هر گون پلیدی سازد.

گویمْش
آرام در گوش مامِ فرتوتم _زمین_ برخوان :
که دوستت دارم
با برادران
یا
بی برادران

گویمْش
آرام در گوشِ خلیلم برخوان:
کِم باکی از آزران نیست
گر خود پدرانی دُشنه در کف و
کف بر لب باشند
به جستجوی «حبل الورید» من.

چرا که آموختی ام مهر ورزم
حتی بر دُژمنِ خویش
چرا که آموختی ام بوسه برزنم
بر لبان آهخته تیغِ آزران

چرا که آموختی ام
می غلتد آزر
در آذرِ جهلِ خویش.

وزان پس در گوشم برخواندی که:

«برگیرش به افسونی دریاوار
که گر خشکْ برگِ آن درخت
به رگ زند

تو سبزش کن جاودانه
به جادوی
کلام اهوراییِ من».

▫️

با این همه باکی نیست
باکی نیست
که گر هر ذرّهٔ خاکی آزری شود
و هر برگ داری یهودایی

وگر هر موی حیوانی
دُشنه ای شود در کفِ آزری
به بردریدن گردنم
چون نوشینْ تیرِ یاد تو در جانم خَلَد
بانگ برکشم:

کای «زَبّاغ»!
خلیل را برگو
که گر تو دوستی مرا
از هزاران هزار آزر و یهودا
باکیم نیست

وگر تو یاری مرا
پس؛ از فرونشستن هزاران دُشنه در چشم
آواز غمناکیم نیست…

آه «زبّاغ»،«زبّاغ»
برگو
برگو…

اهورا / عباس غلامی

روز میلادت اهورا ! روزِ رقصِ زندگی ست
روز پرواز کبوترها ز بندِ بندگیست

روز میلادت هزاران سرخْ گل ، در ماهِ دی
می شکوفند ای اهورا ! شیوه ات تابندگیست

در میانِ کوهِ یخ ها می نشینی ای بهار!
ای که اعلانِ حضورت، ختم این افسردگیست

ای که سروستانِ عالم در سجودت ماه من !
ای که نفخِ صورِ تو پایانِ هر دلمُردگیست

خنده ات در گل شکوفا، گریه ات ابر بهار
ای که آن آهخته تیغت برگِ مرگِ بردگیست

من درین نردِ شفق گون، خون خود را داده ام
زنده ام کن ای همه جان ! این پدر پروردگیست

پرده ها را بردران، رسوا کن این دیو و ددان
ای که من قیس تو، لیلایت چرا در پردگیست ؟

یک هزاره شهرِ ایران انتظارت را کشید
تو بمان کاین مرگ هم با تو همه خود زندگیست

خط چارُم / عباس غلامی

سرنوشت مُثلِه ام می کند
دَدان تکه تکه هایم را فرو می بلعند
و شاید روزی فروغ بخش
چشمانشان شوم
امّا نه به جبر
بَل به اختیار
– اِختیاری که مرا از داشتنش
گزیری نیست- .

ایّام را گذاشته و می گذرم
همچنان کایشان مرا گذاشته و
گذشتند.

نه از من بهراسید
نَز اندیشه هایم.

“او” می گفت:
«آن خطاط سه گونه خط نبشتی:
یکی او خود خواندی،لاغیر
یکی هم او خواندی،هم غیر او
یکی نه او خواندی،نه غیر او:
آن خط سوم منم.»

و من می گویم:
او چارُم خطِ نانبشته ای داشت
آن نانبشته خطم من
سپیدِ سپیدِ سپید
پس خود لوح نویسِ خویشم،
وینَست آنچه که از خود
می نویسم.

حال اگر می خواهید بهراسید
وگر می خواهید بمانید…
شما نیز در این گزینش مجبورید
مجبورِ مجبور …