بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟ / احمد شاملو

بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟

به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن می‌گویم.

شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ
دیرگاه‌ها می‌گذرد.
اشکِ بی‌بهانه‌ام آیا
تلخه‌ی این تالاب نیست؟

از این گونه
بی‌اشک
به چه می‌گریی؟
مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.

به هر اندازه که بیگانه‌وار
به شانه‌بَرَت سَر نهم
سنگ‌باری آشناست
سنگ‌باری آشناست غم.

از دفتر شعر شبانه

سیگار نیفروخته / احمد شاملو

ممکن است امشب بمیرد
با سوخته‏‌گى سینه‏‌ى کُتش از آتش گلوله‏‌یى.
هم امشب
به سوى مرگ رفت
با گام‏‌هاى خویش.

پرسید: – سیگار دارى؟
گفتم: – بله.
– کبریت؟
گفتم: – نه
شاید گلوله
روشنش کند.

سیگار را گرفت و
گذشت…

شاید الآن دراز به دراز افتاده باشد
سیگارى نیفروخته بر لب و
زخمى بر سینه…
رفت.
نشانه‌‏ى تکثیر
و تمام.

آسمان ِروشن / احمد شاملو

اکنون رَخت به سراچه ی آسمانی دیگر خواهم کشید .
آسمان ِ آخرین
که ستاره ی تنهای آن تویی .

آسمان ِ روشن
سرپوش بلورین ِ باغی
که تو تنها گل آن، تنها زنبور آنی .
باغی که تو
تنها درخت آنی
و بر آن درخت
گلی ست یگانه
که تویی .

ای آسمان و درخت و باغ ِ من
گل و زنبور و کندوی من !
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید
که تنها رؤیای آن تویی .

مرد مجسمه / احمد شاملو

در چشمِ بی‌نگاه‌اش افسرده رازهاست
اِستاده‌است روز و شب و، از خموشِ خویش
با گنج‌هایِ رازِ درون‌اش نیازهاست.

می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هیچ
ابهامِ پرسشی که نمی‌داند.
زین روی، در سیاهی‌یِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپا نگه [که ندارد به چشمِ خویش]
بنشسته
سال‌هاست که می‌راند.

مژگان به‌هم نمی‌زند از دیده‌گانِ باز.
افسونِ نغمه‌های شبان‌گاهِ عابران
اشباحِ بی‌تکان و خموش و فسرده را
از حجره‌هایِ جن‌زده‌یِ اندرونِ او
یک‌دم نمی‌رماند.

از آن بلندجای ــ که کبرش نهاده‌است ــ
جز سویِ هیچِ کورِ پلیدش نگاه نیست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سرکشِ غارت‌گرِ زمان
آهنگِ آه نیست…

شب‌ها سحر شده‌ست
رفته‌ست روزها،
او بی‌خیال ازین‌همه لیکن
از خلوتِ سیاهِ وجودی [که نیست‌اش اسبابِ بودنی]
پر بازکرده‌است،

وز چشمِ بی‌نگاه
سویِ بی‌نهایتی
پروازکرده‌است.

می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ درهم و مغشوش و کورِ هیچ
ز ابهامِ پرسشی که نیارِد گرفت و گفت
رنگی نهفته را.
زین روست نیز شاید اگر گاه، چشمِ ما
بیند به پرده‌هایِ نگاه‌اش‌ــسپید و مات‌ــ
وهمی شکفته را.

یا گاه‌گوشِ ما بتواند عیان‌شنید
هم از لبانِ خامش و تودار و بسته‌اش
رازی نگفته را…

به پرواز شک کرده بودم / احمد شاملو

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پکبازی معصومانه گرگ و میش
شب‌کور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز شک کرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.

با مریمی که می شکفت گفتم:

«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی نبود.

دفتر شعر «شکوفتن در مه»