نوروز بمانید که ایّام شمایید / پیرایه یغمایی

نوروز بمانید که ایّام شمایید
آغاز شمایید و سرانجام شمایید

آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید

آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردننده ی آرام شمایید

خورشید گر از بام فلک عشق فشاند
خورشید شما، عشق شما، بام شمایید

نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید

عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید

هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید

امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید

گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید

ایّام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید

یک زن به شکل اندوه / پیرایه یغمایی

در کوچه های خوابم، خورشید کج مدار است
هر سایه ای مورّب، هر انحنا دوار است

بن بست های عاصی، پیچیده اند درهم
گم می شوم در آن ها، این با خودم قرار است

در کوچه های خوابم، هر سینه ایست حفره
هر حفره ایست خانه، هر خانه سوگوار است

هر پنجره نشسته، در چارچوب عصیان
هر در، دهان بازی، آماده ی هوار است

چندان شَتک زده خون، بر شانه های دیوار
کز مُهر آن نبوت، دیوار داغدار است

بر تاق بست ساباط، یک پیکر معلق،
یک سر بدار عاشق، بازیچه ی غبار است

هر خش خشی ز برگی، فریاد اعتراضی است
هر شاخه ی درختی، مضمون چوب دار است

در کوچه های خوابم، یک چهره ی مکرر
یک زن به شکل اندوه، همواره آشکار است

انگار دیده ام من، او را به بی شماره
تکرار سال عمرش، افزون تر از هزار است

با باوری شکسته، بر هر سکو نشسته
گل میخ دیدگانش، تابوت انتظار است

کوچه به کوچه هر سو، من می گریزم از او
اما نگاه سردش، گام مرا مهار است …

آخر کجا گریزم، از شکل دیگر خود؟
او با من است و در من، تا هست، مانده گار است