دست‌های تو / شمس لنگرودی

دست‌های تو انگار
پرچم‌های صلح‌اند
بر خرابه‌ی روزهای من
که جز نشانه‌ای از گنج‌ها در او باقی نیست
زورق‌ها و نگهبانانی
که باروت کشف‌شده را به جزیره‌ی دور می برند.

دست‌های تو انگار
سیم‌های تارند
که ترانه‌های حرام را پنهانی
در آتش رودخانه‌های‌شان حفظ می‌کنند،
رودهایی روشن
که صورت سربازهای شکست‌خورده را
در آتش زخم‌ها می‌شویند.

دست‌های تو
صبحی روشن‌اند
صبح جمعه‌ی پاییز
که زیر ملافه‌ی سردی به موسیقی دوری گوش می‌کنم.

ای سرمای صبح
که شمدهای سفید را بر اندامم رواج می‌دهی
به پاس همین دست‌هاست
که تو را
دوست دارم.

دوستت دارم / شمس لنگرودی

دوستت دارم
نوری که از درون تو می درخشد
و راهم را روشن می کند

تاریکی ابرهایت را دوست دارم
که در ستایش روشنی می باری

رودخانه هایت را
که به سنگ ریزه و خارهایم سلام
می کنند

دریایت را دوست دارم
که فقط برای غرق کردن من آفریدی

و این ساعت گیج را دوست دارم
که دو روز است خوابیده است
که تو را بیش تر ببینم