سردم شده از سوز خزانی بغلم کن / علیرضا باوندیان

سردم شده از سوز خزانی بغلم کن
می‌ترسم از این دردِ نهانی بغلم کن

من هیچ نمی‌گویم و تو از سرِ یاری
هر طور دلت خواهد و دانی بغلم کن

مُردم به خدا از ستم قحطی آغوش
لطفی کن و چون شور جوانی بغلم کن

من برگم و تو بارش بارانِ بهاری
بی‌دغدغه در طرفه زمانی بغلم کن

بیمار توام بیم ندارم زوفاتم
قربان وفاتم، تو همانی بغلم کن

گویند که عاری بود اجسام ز ارواح
من یکسره جسمم تو که جانی بغلم کن

دیوار فرو ریخته ام نزد تو ای یاس
من عجزم و تو عینِ توانی بغلم کن

صاحب هنران بی هنران را بنوازند
مستم کن و یعنی به بیانی بغلم کن

در سلسله موی تو تشبیه اسیر است
ای سلسله نابِ معانی بغلم کن

لرزیده ام عمری من از این وهمِ جدایی
سردم شده از سوز خزانی بغلم کن

نام زن آینۀ شعر و شب بیداری است / آمنه اقلیدی

بی نفس در پی شعر و غزلی ویرانم
اصل آرامش دل دامن او می دانم

ای نفسهای تو آرامش بی تابیها
ای نگاهت سحر روشن بی پایانم

نفسم از نفس افتاده که نامت بردم
بی تو انگار که در زندگیم می مردم

من تمام تو ندانستم و عاشق ماندم
من به احساس قشنگ تو قسم می خوردم

وای اگر خانه نباشی همه جا زندان است
بی تو آبادترین شهر جهان ویران است

تو پیام آور صلحی تو نگاه سحری
آنچه از نام تو آویز شده ایمان است

زیر موج نفست باغ بهاری شده است
جغد در چشم تو از شوق قناری شده است

بی تو در درد پر از مسئله ی تردیدم
با تو تردید از این سینه فراری شده است

نام زن آینه ی شعر و شب بیداری است
واژه ی ناب و ظریف و نفس دلداری است

شاعر آینه در عمق غزلها میگفت
زن طبیب نفس درد و تب بیماری است

فصل وصل / قیصر امین‌پور

فصل، فصل خیش و فصل گندم است
عاشقان این فصل ، فصل چندم است؟

فصل گندم، فصل جو، فصل درو
فصل بی خویشی است، فصل خویش نو

چارفصل سال را رسم این نبود
هیچ فصلی اینچنین خونین نبود

فصل کشت و موسم برزیگری است
عاشقان این فصل، فصل دیگری است

فصل دیگرگونه، دیگرگونه فصل
فصل پایان جدایی، فصل وصل

فصل سکر وحشی بوی قصیل
شیهه‌ی خونین اسبان اصیل

فصل داس خسته و خورجین سرخ
فصل تیغ لخت، فصل زین سرخ

فصل گندم، فصل بار و برکت است
عاشقان این فصل ، فصل حرکت است

طرح کمرنگی است در یادم هنوز
من به یاد دشت آبادم هنوز

خوب یادم هست من از دیر باز
باز جان می گیرد آن تصویر، باز

گرگ و میش صبح پیش از هر طلوع
قامت مرد دروگر در رکوع

خوشه ها را با نگاهش می شمرد
داس را در دست گرمش می‌فشرد

قطره قطره خستگی را می چشید
دست بر پیشانی دل می کشید

بافه ها را چون که در بر می گرفت
خستگی ها از تنش پر می گرفت

گاه دستی روی شبنم می گذاشت
روی زخم پینه مرهم می گذاشت

دشت دامانی پر از بابونه داشت
پینه ی هر دست بوی پونه داشت

تو همان مردی ، همان مرد قدیم
با تو میراثی است از درد قدیم

در تو خون خوشه ها جوشیده است
خوشه ها خون تو را نوشیده است

دستهایت بوی گندم می دهد
بوی یک خرمن تظلم می دهد

دارد آن فصل کسالت می رود
باز امید اصالت می رود

تازه کن آن روزهای خوب را
روزهای خیش و خرمنکوب را

چند فصلی کشت بذر عشق کن
هر چه قربانی است نذر عشق کن

سرخ کن یأس سفید یاس را
پاک کن گرد و غبار داس را

خوشه ی گندم پس از دی می رسد
داس تو افسوس ، پس کی می رسد؟

بار می بندیم سوی روستا
می رسد از دور بوی روستا

و جهان را دوست بدار / شکریه عرفانی

دست بکش بر اندامم

که فراز و فرود جهان است

تو را به جان خویش فرا می‌خوانم

و لبریزت می‌کنم از عشق

به آغوشم بگیر

با جهان یکی شو

شادی از اینجا آغاز می‌شود

خلقت از اینجا

مرگ از اینجا

به آغوشم بگیر

و جهان را دوست بدار

جهان را با تمام مزارع تریاک و گندمزارهایش

با خوشه خوشه کلاهک‌های اتمش

تاکستانهایش

و مرا دوست بدار

با غم‌هایم

شادیهایم

جهانی هستم که تو را به خویش فرا می‌خوانم

و می‌خواهمت

که لمس کنی عریانی‌ام را

تا آشکار شود

بر تو

حقیقت آیات خداوندگار

هیچ پیامبری جفت خویش را به آسمانها نبرد

من آسمانم

خاکم

دریایم

و تو در آغوش من جاودانه خواهی گشت

سرودی برای مادران / حسین پناهی

پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
چه کسی او؟
زنی است در دوردست های دور
زنی شبیه مادرم
زنی با لباس سیاه
که بر رویشان
شکوفه های
سفید کوچک نشسته است
رفتم و وارت دیدم چل ورات
چل وار کهنت وبردس بهارت
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار زنی بهیاد سالهای دور
سالهی گمم
سالهایی که در کدورت گذشت
پیر و فراموش گشته اند
می نالد کودکی اش را
دیروز را
دیروز در غبار را
او کوچک بود و شاد
با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
زنی با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته
بود
زیر همین بلوط پیر
باد زورش به پر عقاب نمی رسید
یاد می آورد افسانه های
مادرش را
مادر
این همه درخت از کجا آمده اند ؟
هر درخت این کوهسار
حکایتی است دخترم
پس راست می گفت مادرم
زنان تاوه در جنگل می میرند
در لحظه های کوه
و سالهای بعد
دختران تاوه با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته
است آنها را در آوازهاشان می خوانند
هر دختری مادرش را
رفتم و وارت دیدم چل وارت
چل وار کهنت وبردس نهارت
خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها
و دیدم سنگ های دست چین تو را
در خرابی کهنه تری
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار دختری به یاد مادرش

خواب کودکی / قیصر امین پور

در خوابهای کودکی ام
هر شب طنین سو قطاری
از ایستگاه می گذرد
دنباله ی قطار
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد
انگار
بیش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی
آنگاه
در چارچوب پنجره ها
شب شعله می کشد
با دود گیسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود
در دود
دود
دود …

از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو / حسین منزوی

از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو

جان تهی به راه نگاهت نهاده ام
تا پر کنم هر اینه جام از شراب تو

گیسوی خود مگیر ز دستم که همچنان
من چنگ التجا زده ام در طناب تو

ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان
سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو

یک بوسه یک نگاه از آن چشم و آن دهان
اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو

گر بین دیگران و تو پیش آیدم قیاس
دریای دیگری نه و آری سراب تو

جز عشق نیست خواندم و دیدم هزار بار
واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو

اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود
آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو

شعر یکشنبه / فرخ تمیمی

عصر غم انگیزیست .
یک عصر پاییزیست .
من هستم و تقویم روی میز و نازی – گربه ی زردم –
پایان شعر دیشبم را زیر لب آهسته می خوانم :
« هر لحظه می میرم
هزاران بار
مرگی که یکبارم رهاند ،
آه،
این هم امیدیست »
نیلوفرین دودی ز پیپم در فضای تنگ می میرد .
در خاطرم طرح سوالی رنگ می گیرد :
– در پایان شعرم گر نه این بود .
– آغاز شعرم گر سرودی از حکایتهای نغز و دلنشین بود ؟
گویی طنین خنده ام در گوشهای
خوابناک گربه می ریزد .
او ،
بیمناک از خواب می خیزد .
عصر غم انگیزیست .
یک عصر پاییزیست .
منهستم و تقویم روی میز و نازی – گربه ی زردم –
بر می گشایم برگی از تقویم
در زیر شعرم می نویسم :
یکشنبه شب
بیست و یک آذر