حق بابهار ِ ماست! / پل الوار

ساحل دریا پر از گودال است
جنگل پر از درختانی که دلباخته‌ی پرندگانند
برف بر قله‌ها آب می‌شود
شکوفه‌های سیب آنچنان می‌درخشند
که خورشید شرمنده می‌شود
شب
روز زمستانی است
در روزگاری گزنده
من در کنار تو
ای زلال زیبارو
شاهد این شکفتنم
شب برای ما وجود ندارد
هیچ زوالی بر ما چیره نیست
تو سرما را دوست نداری
حق بابهار ِ ماست!

پیشانی تو / پل الوار

پیشانی تو را
به گاه تنهایی با خود می کشم
همچون درفشی گم گشته
در کوچه های سرد
در اتاق های تاریک
فریاد کشان از تیره بختی

نمی خواهم رها کنم
دستان روشن و پیچیده ات را
دستانت را که زاده شده اند
در آینه ی بسته ی دستان من.

آنچه مانده کامل است
آنچه مانده هنوز
بیهوده تر است از زندگی

زمین را زیر سایه ات بکَن

سفره ای آب کنار سینه ها
چونان سنگی
در آن غرق باید شد.

ترجمه: جواد فرید