فرشته انس / پروین اعتصامی

در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرده، مرده است روان!

بهیچ مبحث و دیباچه‌ای، قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان

زن از نخست بود رکن خانۀ هستی
که ساخت خانۀ بی پای بست و بی بنیان

زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع
نمیشناخت کس این راه تیره را پایان

چو مهر، گر که نمیتافت زن بکوه وجود
نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان

فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود
فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان!

اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان

بگاهوارۀ مادر، بکودکی بس خفت
سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان!

چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه
شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان

حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر
نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان

وظیفۀ زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست
یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان

چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم
دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان

بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر
امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم ازان

همیشه دختر امروز، مادر فرداست
ز مادرست میسر، بزرگی پسران!

ای کنده سیل فتنه ز بنیادت / پروین اعتصامی

ای کنده سیل فتنه ز بنیادت
وی داده باد حادثه بر بادت
در دام روزگار چرا چونان
شد پایبند، خاطر آزادت
تنها نه خفتن است و تن آسانی
مقصود ز آفرینش و ایجادت
نفس تو گمره است و همی ترسم
گمره شوی، چو او کند ارشادت
دل خسرو تن است، چو ویران شد
ویرانه‌ای چسان کند آبادت
غافل بزیر گنبد فیروزه
بگذشت سال عمر ز هفتادت
بس روزگار رفت به پیروزی
با تیرماه و بهمن و خردادت
هر هفته و مهی که به پیش آمد
بر پیشباز مرگ فرستادت
داری سفر به پیش و همی بینم
بی رهنما و راحله و زادت
کرد آرزو پرستی و خود بینی
بیگانه از خدای، چو شدادت
تا از جهان سفله نه‌ای فارغ
هرگز نخواند اهل خرد رادت
این کور دل عجوزهٔ بی شفقت
چون طعمه بهر گرگ اجل زادت
روزیت دوست گشت و شبی دشمن
گاهی نژند کرد و گهی شادت
ای بس ره امید که بربستت
ای بس در فریب که بگشادت
هستی تو چون کبوتر کی مسکین
بازی چنین قوی شده صیادت
پروین، نهفته دیویت آموزد
دیو زمانه، گر شود استادت