دو موج همسفر / سیاوش کسرایی

شناور سوی ساحل‌های ناپیدا
دو موج رهگذر بودیم
دو موج همسفر بودیم
گریز ما
نیاز ما
نشیب ما
فراز ما
شتاب شاد ما، با هم
تلاش پاک ما، توأم
چه جنبش‌ها که ما را بود روی پرده‌ی دریا.
شبی در گردبادی تند، روی قله‌ی خیزاب
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بی‌پیوندمان بر آب.
از آن پس در پی همزاد ناپیدا
بر این دریای بی‌خورشید
که روزی شب‌چراغش بود و می‌تابید
به هر ره می‌روم نالان
به هر سو می‌دوم تنها.

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست / سیاوش کسرایی

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بیتابه امشب