بی نفس در پی شعر و غزلی ویرانم
اصل آرامش دل دامن او می دانم
ای نفسهای تو آرامش بی تابیها
ای نگاهت سحر روشن بی پایانم
نفسم از نفس افتاده که نامت بردم
بی تو انگار که در زندگیم می مردم
من تمام تو ندانستم و عاشق ماندم
من به احساس قشنگ تو قسم می خوردم
وای اگر خانه نباشی همه جا زندان است
بی تو آبادترین شهر جهان ویران است
تو پیام آور صلحی تو نگاه سحری
آنچه از نام تو آویز شده ایمان است
زیر موج نفست باغ بهاری شده است
جغد در چشم تو از شوق قناری شده است
بی تو در درد پر از مسئله ی تردیدم
با تو تردید از این سینه فراری شده است
نام زن آینه ی شعر و شب بیداری است
واژه ی ناب و ظریف و نفس دلداری است
شاعر آینه در عمق غزلها میگفت
زن طبیب نفس درد و تب بیماری است