نه خاکِ خفته ی نیاکان
نه آوازه ی ناشنیده ی نوادگان
خامه ام در این رهگذر
نمی گریزد از آوار ِ خاطراتمان
که سخت به نام تو خو گرفته اند
هجوم دیوانگان بود
نه از جنسِ باران و باد
که یکی تار می زند
و دیگری می غرّد…
یکی زوزه می کشد
و دیگری سر به در می کوبد…
هجوم دیوانگان بود
از جنس من
که در تشنّجِ زمین
– میان این همه هیاهو-
چشمانم را بسته بودم
تا تو شاعرانه به پیچک خیالم بپیچی
و بالا بروی
بالاتر …
جایی که آسمان به نیلگونی خواب های من خواهد شد
که ناخفته در خیالِ تو پیچیده ام…
هنوز هم
تا تماشای تو راهی نیست
همچنان که بر پنجره های شکسته ام می خزی
ساده و آرام
چو دزدان با حیا
که بی صدا از میانِ دیوارهای فرو ریخته
عبورم می دهند
بی صدا …
مثلِ کفِ جوشانِ خامه ام
که در انتهای شب
به هر جا
پاشیده می شود :
لبخند تو
در کدامین پاره خاک نهفته است
تا بر سرش ببارم
قلبم را
که در دست توست …
پانوشت: سروده ایست پس از زلزلۀ کرمانشاه در پاییز ۱۳۹۶