نام زن آینۀ شعر و شب بیداری است / آمنه اقلیدی

بی نفس در پی شعر و غزلی ویرانم
اصل آرامش دل دامن او می دانم

ای نفسهای تو آرامش بی تابیها
ای نگاهت سحر روشن بی پایانم

نفسم از نفس افتاده که نامت بردم
بی تو انگار که در زندگیم می مردم

من تمام تو ندانستم و عاشق ماندم
من به احساس قشنگ تو قسم می خوردم

وای اگر خانه نباشی همه جا زندان است
بی تو آبادترین شهر جهان ویران است

تو پیام آور صلحی تو نگاه سحری
آنچه از نام تو آویز شده ایمان است

زیر موج نفست باغ بهاری شده است
جغد در چشم تو از شوق قناری شده است

بی تو در درد پر از مسئله ی تردیدم
با تو تردید از این سینه فراری شده است

نام زن آینه ی شعر و شب بیداری است
واژه ی ناب و ظریف و نفس دلداری است

شاعر آینه در عمق غزلها میگفت
زن طبیب نفس درد و تب بیماری است

درخت انجیر / آرزو نوری

وسط کوچه
زیر درخت انجیر ایستاده‌ام
با عاشقانه­ هایی
که به هیچ کجا قد نمی‌دهد
نفرین می‌کنم خودم را
که زیبایی‌ات را
با مهربانی
اشتباه گرفتم
سرزنش می‌کنم قلبم را
که می‌­پنداشت
راهی به تو دارد

زندگی من / ساناز کریمی

مردی در میان کتابها و روزنامه ها
زنی را از جنس فیلمهایش بوسید
یأسی بر چشمان امیدوار رحمی بارید
و نطفه ی رنج من شکل گرفت
در نخستین غروب که آسمان
را خون آلود کرد
از حسرت عشقی ناگفته
زاده شدم
و هرگز سخن از عشق در میان نیامد
و زن در زهن مرد توقیف شد
آنچنانکه عدالت در ذهن جامعه
سفر به راه افتاد
آینه ای در دستم بود
چراغی در اندیشه ام
زمین پر از گامهای سیاه بود
و کفشهای من
تنها ضربان سرما را می تپیدند
ناگاه نشست مردی در آینه ام
نشسته بود مردی روبروی من
و در خلأ خود بود
ستارگان درخشانند
مرد ستاره نبود
کوهها استوارند
مرد باوری استوار نبود
نشسته بود مردی روبروی من
و من دوستش می داشتم
سیاه بود و تلخ بود
همخوابه شد نگاه تلخ مرد با شکسته های آینه ام
و کابوس زاده شد
دقایق من در نحوست صبحی کاذب هدر رفتند
و از هر کنار به پای پوش قاعده های من خاری فرو رفت
من مست کردم
و در هر مستی ام تو را می دیدم
مانند شهرم که غذا را
و تو را که
می دیدم
که بزرگ می شوی ، که بزرگتر می شوی
و می افتی و بلند می شوی و رشد می کنی و رشد می کنی
و خودم را که فرو می ریزم و فرو می ریزم
و آب می شوم و آب می شوم
در یأسی که تو در آن ،‌ در دردی که شعر من در آن
متولد می شوی و بزرگ می شوی و بزرگتر می شوی
و من
شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم
با روزنه ای کوچک ، با دریچه ای کم سو
که عشق را رهنمون می کرد
به سردی انگشتانم و سردی نگاهم
که هیچ نمی دید
جز کویر ،‌ جز کویر ،‌ جز کویر
و سردی لبانم
که دیر گاهی نخوانده بود ترانه ای
ترانه های دلتنگی
ترانه های تنهایی
و ترانه های همزاد خود را ترک گفتم
تا ترانه ای دیگر بسرایم
ترانهای خاکستری رنگ
تا ریشه های سیاه تو را بسوزاند
و من گم شدم در ترانه ات
که اگر می نواختی
هر زخمه اش رهاییت بود
و اگر می نواختی هر زخمه اش پیوندی داشت با ریشه های
من
و من پر از بغض بودم و اشک
پدر نبود
و او تنها در کتابهایش بود و جز انسانهای مرکبی
هیچ چیز را نمی دید و نمی دید و نمی دید
و مادر در بایگانی فیلمخانه ی توقیف شده ی ذهن پدر بود
و برای مادر من نبودم
جز دروغ یک مرد
و نبودم جز حماقتی
آشکار
و من پر از بغض بودم و اشک
و شهر تاریک بود
و شهر همیشه تاریک بود
و مردی که روبروی من نشسته بود
سیاه بود و تلخ بود
و من دوستش می داشتم
نه برای آفتاب و نه به خاطر شب
به شکل پدر بود
و من به خاطر شعر دوستش می داشتم
و من
شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم
و شهر پر از زخم بود
و من پر از بغض بودم و اشک
و گونه ی خیس آسمان
مرد آمده بود
و من به شک رسیدم
و مادر در ذهن پدر توقیف بود
آنچنانکه آزادی در ذهن شهر
و شهر در شک بود
مرد صدا کرد مرا
آنچنانکه عدالت شهر را
و من گوش نکردم
و شهر پر از ناله بود
باید به سکوت عادت می کردم
بی گاهان تو آمدی
و من گرمایت را احساس نکردم
و شهر بیمار بود
تو به من لبخند زدی
تا دگر بار باوری استوار یسازم
و من باور را به خاک سپردم
آنچنان که شهر
آزادی شهیدش را
و من می دانستم معجزات تو برای من عمری کوتاه دارند
و سرانجام
در دورها ، در دوردست ها
در سرزمینی که دور از میلاد هر ذهن روشن است
و دور از ترانه های رهاییست
کسی را قربانی کردند
و صدایش را هیچ کس نشنید
کسی را قربانی کردند
و هیچ نشانه ای در میان نبود
نه سرخی خون شفق و نه سرخی خون فلق
چرا که در چنین سرزمینی شاعران را
بی هیچ نشانه ای مصلوب می کنند
کسی را قربانی کردند
و دریغ از یک پرنده
و قربانی پرواز در آسمانی بی پرنده
و قربانی نگاه در زمین نابینایان تاریک دل
و مرگ
مرگ دشوار نبود
وسیع بود مثال خورشید که بر زمین
و می نواخت مرگ
مثال باران که بر کویر
و مرگ لالایی می گفت
همتای مادربزرگ که لالاییش
که تنها نجوای مه گرفته ی لالاییش در پشت پرچین خاطرات
باور هر چیز خوب را ، هر چیز پاک را
در من زنده نگاه می داشت

اولین برگ / نسترن بشردوست

اولین برگ

باورش را به سبز از دست داد

چیزی از درخت کم نمی‌شد اگر

تنها یک برگِ بی‌باور داشت

حادثۀ پاییز از جایی شروع شد

که برگ‌های دیگر نیز مردد شدند

و باد همین را می‌خواست.

رود گونه / فریبا نوری

نه خاکِ خفته ی نیاکان
نه آوازه ی ناشنیده ی نوادگان
خامه ام در این رهگذر
نمی گریزد از آوار ِ خاطراتمان
که سخت به نام تو خو گرفته اند

هجوم دیوانگان بود
نه از جنسِ باران و باد
که یکی تار می زند
و دیگری می غرّد…
یکی زوزه می کشد
و دیگری سر به در می کوبد…

هجوم دیوانگان بود
از جنس من
که در تشنّجِ زمین
– میان این همه هیاهو-
چشمانم را بسته بودم
تا تو شاعرانه به پیچک خیالم بپیچی
و بالا بروی
بالاتر …
جایی که آسمان به نیلگونی خواب های من خواهد شد
که ناخفته در خیالِ تو پیچیده ام…

هنوز هم
تا تماشای تو راهی نیست
همچنان که بر پنجره های شکسته ام می خزی
ساده و آرام
چو دزدان با حیا
که بی صدا از میانِ دیوارهای فرو ریخته
عبورم می دهند

بی صدا …
مثلِ کفِ جوشانِ خامه ام
که در انتهای شب
به هر جا
پاشیده می شود :

لبخند تو
در کدامین پاره خاک نهفته است
تا بر سرش ببارم
قلبم را
که در دست توست …

پانوشت: سروده ایست پس از زلزلۀ کرمانشاه در پاییز ۱۳۹۶

مرگ شور / ساناز کریمی

پشت هنگامه ی سکوتت
دژخیمان نابودی ات را به چرا بردند
غنچه ها بسته ماندن را احرام بستند
اموات راهزن
فردای روحت را به یغما بردند
تاریخ خستگی
بازیگران ادوارش را به تو نوشانید
شریان مستمر خزان در تو دوام پیدا کرد
و سرانجام اندیشه ات در دادگاه تفتیش عقاید
اراده ی نابینایت اعدام شد

مرا هزار امید است و هر هزار تویی / سیمین بهبهانی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی!
شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت
چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی

شهاب زودگذر لحظه‌های بوالهوسی است
ستاره‌ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون من‌اند
چه باک زان‌همه دشمن چو دوست‌دار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی‌ است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی

فرشته انس / پروین اعتصامی

در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرده، مرده است روان!

بهیچ مبحث و دیباچه‌ای، قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان

زن از نخست بود رکن خانۀ هستی
که ساخت خانۀ بی پای بست و بی بنیان

زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع
نمیشناخت کس این راه تیره را پایان

چو مهر، گر که نمیتافت زن بکوه وجود
نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان

فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود
فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان!

اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان

بگاهوارۀ مادر، بکودکی بس خفت
سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان!

چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه
شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان

حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر
نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان

وظیفۀ زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست
یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان

چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم
دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان

بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر
امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم ازان

همیشه دختر امروز، مادر فرداست
ز مادرست میسر، بزرگی پسران!