غروب پاییز / فریدون مشیری

دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
ھمه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوھایی وحشی بال در بال
امید مبھمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مھتاب شور شادمانی
فلق ھا خنده بر لب فسرده
سفق ھا عقده در ھم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزار ھا تاراج تاراج
درختان در پناه ھم خزیده
ز روی بامھا گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبناک
به ھر سیلی گلی افتاده بر خاک
چمن را لرزه ھا در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ھا کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به ھر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
اھم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینھمه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاھست کوتاه
نھیب تند بادی وحشت انگیز
رسد ھمراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم ھای باران
چه می خواھی ز ما بی برگ و باران
برھنه بی پناھان را نظر کن
در این وادی قدم آھسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل
پریشان شد پریشان تر چه حاصل
تو که جان می دھی بر دانه در خاک
غبار از چھر گل ھا می کنی پاک
غم دل ھای ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن

ترانۀ پاییز آمد را از اینجا بشنوید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *