تمام دست تو روز است / احمدرضا احمدی

تمام دست تو روز است
و چهره‌ات گرما
نه سکوت دعوت می‌کند
و نه دیر است
دیگر باید حضور داشت
در روز
در خبر
در رگ
و در مرگ…

از عشق
اگر به زبان آمدیم فصلی را باید
برای خود صدا کنیم
تصنیف‌ها را بخوانیم
که دیگر زخم‌هامان بوی بهار گرفت.
بمان:
که برگ خانه‌ام را به خواب داده‌ای
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب.
تفنگی که اکنون تفنگ نیست،
و گلوله‌یی که در قصه‌ها
عتیقه شده است
روبروی کبوتران
تشنگی پرندگان را دارد.

مرا نام تو کفایت می کند / احمدرضا احمدی

از حدس و گمان های تو ویران نمی شوم
مرا نام تو کفایت می کند
تا در سرما و بوران
زمان و هفته را نفی کنم
مرا
که می دانی
نه قایق است، نه پارو
بر تو خجسته باشد
گیلاس هایی را
که بر گیسوان آویخته ای
تو صبر داری
تا خواب من پایان پذیرد
تا به دیدار من آیی.

صبح است
سبو را از اب پر کرده ام
کتاب ها را با شراب شسته ام
می دانستم تو کتاب های سفید را دوست داری
و پارچه های آغشته به ابر را
به تو تعارف می کنم.

بی گمان
سبدهایی از ماهیان دریا را
بر دوش دارم
به کنار تو می آیم
نام دریا را فراموش کرده ام
یاد جوانی و گل های پامچال
مرا کفایت می کند
به سوی دریا می روم
دوباره دریا را به یاد می آورم

من راه خانه ی تو را گم کرده ام
در کنار دریا می مانم
سالیان است
که من قطره قطره
دریا را از یاد می برم
راستی
پارچه های آغشته به دریا را
در ستایش ابر
در خانه ی تو گم می کنم
راستی
خانه ی تو در بیداری کجاست؟

اگر از گُل… / احمدرضا احمدی

اگر از گُل بنفشه به بام سقوط کنم
تو گوش کن
که چگونه از دل‌ها پرده بر می‌دارم
بگو: بنفشه
بگو: پرده‌ها
بگو: دل
امّا من در کنار در
در انتظار تو
در حُزن ایستاده‌ام
عجب نیست: مخمورم
سلامم را بر زبان دارم
عابران خبر از مرگ من دارند
جامه‌های عابران را برای زمستان
افروختم
صورتشان را
با عطیه‌های بهاری پوشاندم
در خانه‌ها ستم می‌شد
من خبر داشتم
همیشه از آن غمناک بودم
که در جاده‌ای مرطوب
گُم شوم.

درخت بر خانه‌ی ما سایه گسترد
ما آن‌ها را از پنجره دیدیم
شایسته بودند
که پنجره برای آن‌ها گشوده شود
همه مژده دادند
همه سلام کردند
صدای آن‌ها را شنیدم
بر کف خیابان بودند
پس پایدار
غزل‌ها را خواندم
بیم از مرگ بود
غزل‌ها زیبا بود.

آیا من وعده‌های آنان را
فراموش کرده بودم
که به من گفته بودند:
باغ را آب بده
همه‌ی گیلاس‌ها برای تو باشد
سینه‌ام را برای آنان گشودم
قلبم را شناختند
پیرهن را رها کرده بودم
آیا تو آنان را می‌شناختی؟
دشوار بود
که آنان را از بام بشناسم
باور کنید
سوگند به بام
سوگند به باور
ولی باور کنید من آن‌ها را از بام
ندیده بودم
پس چه دشواری بود
آنان تا غروب
در خیابان ماندند
سوگند به خیابان.
بزودی از پله‌های بام پایین
می‌آیم
به خیابان می‌آیم
باز آواز می‌خوانم
مگر آنان آواز را دوست نداشتند؟