چیزی به اشتباه می میرد
و آفتاب که نم برداشته است ، خیس و مات است
اگر به این خطوط ادامه دهم؛
آن شیء منجمد که اسیرِ دست توست به اشتباه می لغزد
و گرنه چندی ست که روز به پایان رسیده است.
پوک به خانه که می رسم
چندی به مکعب ها خیره ام
جریان ِ ساکنِ آب بود
و آفتاب که نم بر نمی داشت
بر سپیدی این همه کاغذ
بر رخت های پیرم که گریه کرده بودم !
عناصری جزء به جزء که به من وابسته اند
و از خونِ من رنگ می گیرند.
این سرزمین که بی وقفه بر من می بارد!
و ماه که هنوز پهناور است .
اینجا بر دیرک باریکی یخ بسته ام
و برای ِ توست که زمان را به رودخانه ریخته ام
زمان هوسِ تندی بود که از دستم رفت !
این لحظه ها که به آسانی پاک می شوند…
به کبودی این دیوار می مانیم
من و این رختِ تاریک
که به جوی آب ریخته ایم.
گوساله ایست که از مرگ شیر می نوشد…
این چیست
که بر زمینه ای خنثی ته رنگ می گیرد؟
می شد رنگِ دیگری داشته باشد
روزهاست که به نخی بندم…
ماهی چروک که از سقف می افتد…
بوران است
در دور دست سنگی سست می شود
تصویری از انجماد که روی شیشه مانده است
پلی که اینجا شکسته است
و سکوت که روی نوارِ فلزی جاری ست
همه چیز قرار است که به نقطه ای کور بینجامد.