شعر را با تو قسمت می کنم / نزار قبانی

شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نیم می کنم…
بوسه را دو نیم می کنم…
و عمر را دو نیم می کنم…
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید…
***
تویی که روی برگه ی سفید دراز می کشی…
و روی کتاب هایم می خوابی…
و یادداشت هایم و دفترهایم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چینی
و خطاهایم را درست می کنی…
پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم…
حال آنکه تویی که می نویسی؟

ریپین / آهارون شبتای

مترجم: پرویز شفا

این موجودات
ـ کُلاه‌خود به‌سر و جامۀ نظامی بر تن ـ
آیا واقعاً ممکن است یهودی باشند؟
یهودی که چنین لباسی نمی‌پوشد،
با سِلاح‌هایی آویخته بر خود، همچون جواهرآلات…
او که به لولۀ تفنگِ نشانه‌رفته به هدف اعتقادی ندارد
چرا که ممکن است انگشتِ کودکی را درد بیاوَرَد؛
کودکی که از درِ خانه‌ای بیرون می‌آید و دوباره به آن خانه برمی‌گردد.
یهودی که به انفجار باور ندارد؛
انفجاری که آن خانه را ویران می‌کند.
روحِ زُمُخت و مُشتِ آهنین…
طبیعی است که از این‌ها مُنزجر باشد.
افسرِ فرمانده را نگاه می‌کند
یا سربازی را که انگشت بر ماشۀ تفنگ دارد و آن را نشانه رفته
و فریاد می‌کشد،
فریادی برایِ طلبِ عُطوفت…
و این‌چنین است که سرزمینی را از صاحبانش نخواهد دزدید
و نخواهد گذاشت آنان در اُردوگاه‌هایِ پناهندگی، گُرسنگی بکشند.
صدایی ناهنجار (که خواهانِ بیرون راندنِ مردمان است)
از حنجره‌ای زشت و ستمگر…
این است نشانه‌ای قطعی از ورودِ یهودی به سرزمینی دیگر…
همچون اُمبرتو ساتا [شاعرِ ایتالیایی]
در شهرِ زادگاهش، خود را پنهان می‌کند.
به‌سببِ شنیدنِ چنین صداهایی است، پدر!
که اکنون، در این‌جا،
به ریپین بازمی‌گردم
به پسرکی که تو باشی!

ریپین: نامِ شهری در لهستان که پدرِ شاعر، هنگامِ یهودی‌کُشیِ نازی‌ها، از آن‌جا گُریخته بود.

انتقام / طاها محمّدعلی (شاعرِ فلسطینی)

مترجم: پرویز شفا

گاهی آرزو می‌کنم
ای‌کاش می‌توانستم در نبردی رویارو،
با مردی روبرو شوم که پدرم را کُشت
و خانه‌مان را آتش زد
و مرا از سرزمینم بیرون راند
تا درونِ نواری باریک، به زندگی‌ام ادامه دهم،
مردی که اگر مرا می‌کُشت، بهتر بود
زیرا دستِ‌کم به آرامشِ ابدی دست می‌یافتم…
و آن‌گاه، اگر توانایی داشتم،
از او انتقام می‌گرفتم
وقتی سر و کلۀ طرف پیدا می‌شد…
اما اگر درمی‌یافتم که او نیز مادری دارد
چشم به راهِ پسرش،
و یا پدری که هرگاه پسرش دیر می‌کند،
– گیرم حتا یک رُبعِ ساعت –
دست می‌گذارَد رویِ سینۀ خود
همان‌جا که قلب قرار دارد،
آن‌گاه،
او را نمی‌کُشتم
حتا اگر می‌توانستم…
و
نمی‌کُشتمش
اگر برایم روشن می‌شد که
برادرخواهرانی دارد
که دوستش می‌دارند
و پیوسته مُشتاقِ دیدارِ اویَند،
و یا همسری که منتظر است تا با خوش‌رویی، در به رویش بگُشاید،
و بچه‌هایی که دوریِ پدر را نمی‌توانند تاب آوَرَند
و هدیه‌هایِ او قند در دلشان آب می‌کند
و یا اگر دوستانی می‌داشت

و همسایگانی آشنا
یا همرزمانی، مَحبوس در زندان
یا رُفقایی، بستری در بیمارستان
یا همشاگردیانی، از دورانِ مدرسه
که جویایِِ حال و احوالش بودند…
امّا اگر معلوم می‌شد
تنهاست و کسی را ندارد،
جداشده همچون تَک‌شاخه‌ای شکسته از درختی،
بدونِ پدر و مادر
نه برادری، نه خواهری
و بدونِ خویش و قوم یا همسایگانی و دوستانی،
بدونِ همکار، رفیق و مُعاشرانی،
آن‌گاه،
بر دردِ او چیزی نمی‌اَفزودم،
زیرا در آن تنهایی و بی‌کسی،
که هیچ‌کس از مرگش نه عذاب می‌کشید و نه حتا متأسف می‌شد،
رضایت می‌دادم
وقتی در خیابان
از کنارش می‌گذرم،
نادیده‌اش بینگارم
و اعتنائی به او نکنم،
چراکه همین بی‌اعتنائی
خود
نوعی انتقام است!

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را / محمدعلی بهمنی

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را!

چون آیینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته ایی نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را…

مرا هزار امید است و هر هزار تویی / سیمین بهبهانی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی!
شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت
چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی

شهاب زودگذر لحظه‌های بوالهوسی است
ستاره‌ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون من‌اند
چه باک زان‌همه دشمن چو دوست‌دار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی‌ است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی

فرشته انس / پروین اعتصامی

در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرده، مرده است روان!

بهیچ مبحث و دیباچه‌ای، قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان

زن از نخست بود رکن خانۀ هستی
که ساخت خانۀ بی پای بست و بی بنیان

زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع
نمیشناخت کس این راه تیره را پایان

چو مهر، گر که نمیتافت زن بکوه وجود
نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان

فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود
فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان!

اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان

بگاهوارۀ مادر، بکودکی بس خفت
سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان!

چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه
شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان

حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر
نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان

وظیفۀ زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست
یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان

چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم
دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان

بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر
امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم ازان

همیشه دختر امروز، مادر فرداست
ز مادرست میسر، بزرگی پسران!

ترانه شوم / مجیب مهرداد

بیل دهقان خونین است
وقتی از میان گندمزار نورس بلندش می کند
سوزن زنان خونین است
و نان کمیاب روی سفره ها خونین است
دست مردان خونین است
زیرا در این سرزمین برای دشمن هرکسی
راه فرار بسته است
و بطن مادر در این جا
باشکوه ترین نقطه پایان است
و تنها کودکان بداقبال
از رحم مادران جان سالم به در می برند

تا چند مادران این شهر به هم
با گریه سخن بگویند
ترا چی بنامم ای سرزمین مادری
جهنم؟
بادهای گرم تو تا چی زمانی
بوی گوشت مومنان را
به اقصای جهان خواهد برد
تا چند نوزادان
پستان های سرد را مک بزنند
تا چند جنگجویان جوان
پستان های سرد را مک بزنند
ای شب دیرتر بمان
تا من ترانه شومم را تا آخر بنویسم
پیش از آنکه خورشید از پشت کوه براید
در محله ای که سحرگاهانش
بد ترین نقطه آغاز است

من برای همین به دنیا آمده ام
که روی طناب دار
دربادهای بهاری تکان بخورم
من برای همین به دنیا آمده ام
که دوستانم
آنگاه که گل های سنجد محله شکفته اند
تابوتم را به گورستان ببرند
من برای همین به دنیا آمده ام
که از جوانی
تنها بوسه های عزاداران
سهم من باشد.

می ترسم… / سپیده ثابتیان

عروسکی که برادرم به آتش کشید
خواهرم را می ترساند
گرگی که به گَلِه مان زد
از تبار خودمان بود
وقتی سگمان به خیابان پناه برد
همان شب
من جَنینم را دار زدم
مبادا از نگاه تو باردار شده باشم
وقتی باد تن پوشم را رُبود
تویی که
با خیال من مَرد می شوی

می ترسم
از اتفاق های نیفتاده
کارهای نکرده
سوال های بی جواب کودک درونم
که نپرسید
از بازی مشکوکِ قایم باشک
هم آغوشی عروسکم در تخت
وبرای رهایی از هراسم
به هرزگیه تن توهم پناهی نیست
تویی که برای دریدنم
وفادارنه می بوسیم
و لب هایت
طعم تلخِ
حقیقت دیگری را می دهد.

حق بابهار ِ ماست! / پل الوار

ساحل دریا پر از گودال است
جنگل پر از درختانی که دلباخته‌ی پرندگانند
برف بر قله‌ها آب می‌شود
شکوفه‌های سیب آنچنان می‌درخشند
که خورشید شرمنده می‌شود
شب
روز زمستانی است
در روزگاری گزنده
من در کنار تو
ای زلال زیبارو
شاهد این شکفتنم
شب برای ما وجود ندارد
هیچ زوالی بر ما چیره نیست
تو سرما را دوست نداری
حق بابهار ِ ماست!

پیشانی تو / پل الوار

پیشانی تو را
به گاه تنهایی با خود می کشم
همچون درفشی گم گشته
در کوچه های سرد
در اتاق های تاریک
فریاد کشان از تیره بختی

نمی خواهم رها کنم
دستان روشن و پیچیده ات را
دستانت را که زاده شده اند
در آینه ی بسته ی دستان من.

آنچه مانده کامل است
آنچه مانده هنوز
بیهوده تر است از زندگی

زمین را زیر سایه ات بکَن

سفره ای آب کنار سینه ها
چونان سنگی
در آن غرق باید شد.

ترجمه: جواد فرید