روزهای نبودنت
کوپه های خالی قطاری ست
که لحظه ها را دود می کند
سوت می کشی در خاطراتم و
گوش دلم کر می شود
دلشوره ی آخرین ایستگاه
چنگ به نگاه ریلها می زند
نکند آنجا هم نباشی…
که اگر نباشی،
دیگر هیچ فرصتی
برای ماندن نیست…
یک زن به شکل اندوه / پیرایه یغمایی
در کوچه های خوابم، خورشید کج مدار است
هر سایه ای مورّب، هر انحنا دوار است
بن بست های عاصی، پیچیده اند درهم
گم می شوم در آن ها، این با خودم قرار است
در کوچه های خوابم، هر سینه ایست حفره
هر حفره ایست خانه، هر خانه سوگوار است
هر پنجره نشسته، در چارچوب عصیان
هر در، دهان بازی، آماده ی هوار است
چندان شَتک زده خون، بر شانه های دیوار
کز مُهر آن نبوت، دیوار داغدار است
بر تاق بست ساباط، یک پیکر معلق،
یک سر بدار عاشق، بازیچه ی غبار است
هر خش خشی ز برگی، فریاد اعتراضی است
هر شاخه ی درختی، مضمون چوب دار است
در کوچه های خوابم، یک چهره ی مکرر
یک زن به شکل اندوه، همواره آشکار است
انگار دیده ام من، او را به بی شماره
تکرار سال عمرش، افزون تر از هزار است
با باوری شکسته، بر هر سکو نشسته
گل میخ دیدگانش، تابوت انتظار است
کوچه به کوچه هر سو، من می گریزم از او
اما نگاه سردش، گام مرا مهار است …
آخر کجا گریزم، از شکل دیگر خود؟
او با من است و در من، تا هست، مانده گار است
اهورا / عباس غلامی
روز میلادت اهورا ! روزِ رقصِ زندگی ست
روز پرواز کبوترها ز بندِ بندگیست
روز میلادت هزاران سرخْ گل ، در ماهِ دی
می شکوفند ای اهورا ! شیوه ات تابندگیست
در میانِ کوهِ یخ ها می نشینی ای بهار!
ای که اعلانِ حضورت، ختم این افسردگیست
ای که سروستانِ عالم در سجودت ماه من !
ای که نفخِ صورِ تو پایانِ هر دلمُردگیست
خنده ات در گل شکوفا، گریه ات ابر بهار
ای که آن آهخته تیغت برگِ مرگِ بردگیست
من درین نردِ شفق گون، خون خود را داده ام
زنده ام کن ای همه جان ! این پدر پروردگیست
پرده ها را بردران، رسوا کن این دیو و ددان
ای که من قیس تو، لیلایت چرا در پردگیست ؟
یک هزاره شهرِ ایران انتظارت را کشید
تو بمان کاین مرگ هم با تو همه خود زندگیست
تمام دست تو روز است / احمدرضا احمدی
تمام دست تو روز است
و چهرهات گرما
نه سکوت دعوت میکند
و نه دیر است
دیگر باید حضور داشت
در روز
در خبر
در رگ
و در مرگ…
از عشق
اگر به زبان آمدیم فصلی را باید
برای خود صدا کنیم
تصنیفها را بخوانیم
که دیگر زخمهامان بوی بهار گرفت.
بمان:
که برگ خانهام را به خواب دادهای
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب.
تفنگی که اکنون تفنگ نیست،
و گلولهیی که در قصهها
عتیقه شده است
روبروی کبوتران
تشنگی پرندگان را دارد.
گل مهر تو / فریدون مشیری
گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد
همه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
هوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد .
صفای تو اما ، گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل، تا که من زنده ام ماندگار است.
ابریشم سیاه دو چشمت / خسرو گلسرخی
ابریشم سیاه دو چشمت
یاد آور شبی زمستانی است
من بی ردا
بدون وحشت دشنه
شادمانه خواب می رفتم
ابریشم سیاه دو چشمت
خانه ی من است
آن خانه ای
که در آن خواب می روم
و می میرم.
ای مهربان من / حمید مصدق
ای مهربان من
من دوست دارمت
چون سبزه های دشت، چون برگ سبز درختان نارون
معیارهای تازه ی زیبایی
با قامت بلند تو سنجیده می شود.
زیبایی عجیب تو معیار تازه ای ست،
با غربت غریب فراوانش مانند شعر من
ای شعر بی قرین!
ـ و این تفاخر از سر شوخی ست ـ
نازنین…
عبورم ده / نیکی فیروزکوهی
…
عبورم ده
از ازدحامِ خیابانی
که بی تفاوتی سایهها و آدم ها
مرا به وسعتِ سالیانِ دراز
پیر میکند
و خسته…
عبورم ده
مرا به گوشهای امن برسان
تا چشمانِ همیشه مشتاقِ من به زندگی
زوالِ آفتاب و آینه را
در چشمانِ خواب آلوده ی این شهر نبینند
عبورم ده
حضوری با صداقت
آغوشی بی هراس
دستهایی مهربان نشانم بده
بگذار در زیستنهای رخوتناک ما
عشق دوباره فوران کند.
به دل هوای تو دارم / حسین منزوی
به دل هوای تو دارم و بر و دوشت
که تا سپیده دم امشب کشم در آغوشت
چنان نسیم که گلبرگ ها ز گل بکند
برون کنم ز تنت برگ برگ تن پوشت
گهی کشم به برت تنگ و دست در کمرت
گهی نهم سر پر شور بر سر دوشت
چه گوشواره ای از بوسه های من خوش تر
که دانه دانه نشیند به لاله ی گوشت
گریز و گم شدن ماهیان بوسه ی من
خوش است در خزه مخمل بنا گوشت
ترنمی است در آوازهای پایانی
که وقت زمزمه از سر برون کند هوشت
چو میرسیم به آن لحظه های پایانی
جهان و هر چه در آن می شود فراموشت
چه آشناست در آن گفت وگوی راز و نیاز
نگاه من با زبان نـگاه خاموشت.
آزادی اما نه… / نصور نقی پور
ایستاده بودند
آنهنگام افراشته گان را رسم نبود
افکندن
…
آنان مهربان بودند
و ما بی تقوا
چاره در شمشیر دیدند
و رگ گردنمان
گفتند : شما منکرید آنچه معروف ماست
و حد زدند
آنگاه ستارۀ سعادت شبانه های ما
یک آه شد
که آنان به شنیدنش مشتاق
… و ما در زمزمه اش سخیف
به طعنه بستند شادی بلوغ را
وقتی که مادران کودکان خسته زاییدند
در بستر
هرزه گی
اعتیاد
خودکشی
گفتند: خفت قانون شما
و طعم قناعت بر سفرۀ حقیر شب
ممنوع است
آری …
گفتند : بگویید : زندگی
بی آنکه حتی به اشتباه
حتی به یکی اشتباه بگویید :
آزادی