در چشمِ بینگاهاش افسرده رازهاست
 اِستادهاست روز و شب و، از خموشِ خویش
 با گنجهایِ رازِ دروناش نیازهاست.
میکاود از دو چشم
 در رنگهایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هیچ
 ابهامِ پرسشی که نمیداند.
 زین روی، در سیاهییِ پنهانِ راهِ چشم
 بر بادپا نگه [که ندارد به چشمِ خویش]
 بنشسته
 سالهاست که میراند.
مژگان بههم نمیزند از دیدهگانِ باز.
 افسونِ نغمههای شبانگاهِ عابران
 اشباحِ بیتکان و خموش و فسرده را
 از حجرههایِ جنزدهیِ اندرونِ او
 یکدم نمیرماند.
از آن بلندجای ــ که کبرش نهادهاست ــ
 جز سویِ هیچِ کورِ پلیدش نگاه نیست.
 و بر لبانِ او
 از سوزِ سرد و سرکشِ غارتگرِ زمان
 آهنگِ آه نیست…
شبها سحر شدهست
 رفتهست روزها،
 او بیخیال ازینهمه لیکن
 از خلوتِ سیاهِ وجودی [که نیستاش اسبابِ بودنی]
 پر بازکردهاست،
وز چشمِ بینگاه
 سویِ بینهایتی
 پروازکردهاست.
میکاود از دو چشم
 در رنگهایِ درهم و مغشوش و کورِ هیچ
 ز ابهامِ پرسشی که نیارِد گرفت و گفت
 رنگی نهفته را.
 زین روست نیز شاید اگر گاه، چشمِ ما
 بیند به پردههایِ نگاهاشــسپید و ماتــ
 وهمی شکفته را.
یا گاهگوشِ ما بتواند عیانشنید
 هم از لبانِ خامش و تودار و بستهاش
 رازی نگفته را…