آمده از جایی دور، اما زاده زمین ام / سیدعلی صالحی

آمده از جایی دور،
اما زاده زمین ام.
امانت دار آب و گیاه،
آورنده آرامش و
اعتبار امیدم.
من به نام اهل زمین است
که زنده ام.
زمین
با سنگ ها و سایه هایش،
من
با واژه ها و ترانه هایم،
هر دو
زیستن در باران را
از نخستین لذت بوسه آموخته ایم.
زمین
در تعلق خاطر من و
من در تعلق خاطر تو
کامل ام.
ما
همه
اگرچه زاده سرزمین تخیل و ترانه ایم،
اما سرانجام
به آغوش و بوسه های مگوی باز خواهیم گشت.

خداحافظی کنیم با معنا / بیژن جلالی

خداحافظی کنیم با معنا
و با غم که به معنا
عمق می‌دهد
و خداحافظی کنیم با تنهایی
و نگاهی به درون
همراه هزاران تصویر و خبر
و چهار سویمان را بنگریم
که خر دجال ظهور کرده‎‌است

یک روز همه تو را خواهند شناخت / افشین یداللهی

چه کسی می توانست
مثل من
تو را
توصیف کند؟

این شعرها، تویی
تقصیر من نیست
اگر تو
ذاتا ممنوعه ای

بگذار اجازه ی چاپ ندهند
شعرهایی که برایت گفتم
در حافظه ی مردم
منتشر خواهد شد
و جاودانگی
جاودانگی ست
چه در تاریخ
چه در یک دفترچه

همه ی تو
جز نامت
در این شعرهاست

یک روز
همه
“تو” را خواهند شناخت
و اگر هم نشناسند
به “تو”ی این شعرها
حسادت خواهند کرد.

دُشنه / عباس غلامی

مشتِ برادران
دشنهٔ دشمنان را
مجال فرود آمدن نمی دهد.

نابهاتان فروپوشانید ای گرگان!
سرها به زیر افکنید ای سگان!
که برادران
روسپید ابدی تاریختان کردند
به درندگی.

آه برادرا !
برا، در خانهٔ چشمان من
وزان سیهْ چکاد
دشتِ انبوهِ خلق را نظاره گر شو
تا دریابی که چیزی یافت نخواهی کرد
سببْ سازْ نامهربانی را.

آه برادرا !
برا، در دَرون من
و تمامت سایهٔ پرهیاهوی هستی را
به کنکاش نشین

تا دریابی که
فرجامیست هر فَیّالی را.

پس دل در چه می بندی
که پنجهٔ دستی را که تواند نوازشگرِ سری باشد
به مشتی بدل کند
بر کوفتن سرِ برادری دیگر.

▫️
می بالی بر تثلیثِ ابترِخویش
کِم « زورست و تزویر و زر»
گویمْت آری
راست گویی باری
کاین عفریتِ سگْ دوست
تو را مَقام می دهد و
مرا مُقام نی حتی.

امّا چه فخر تو را ؛که
«کارد را نی برای قسمت کردن بیرون می آوری.»

▫️

اگر سلطنت به تیغ است و خونِ آزادْمردان
گدایی را برمی گزینم و
وسعتِ ابدیِ درویشی را

وگر حیات
دستِ مقبوضی؛از من خواهد
به فرو ریختن دندان های برادرم

به استغاثه می خوانم «بویحیی»ٰ را؛ که :
جاودانه ام کن به مرگ
و مرا گرم در بر گیر
که جادُوانه تو را
سرودی خوانم.

▫️

«زَبّاغ» می خواند مرا :
کای دوست! برشکن قفل سنگینِ سکوت را
به کلیدِ درخواستی از من

گویَمْش
کای ناشناخته ترین اختر
در سرزمینِ سپهرِ سیاه و دود آگین!

خواهم که مرا ناخواستنی بیاموزی
از هر آنچْ که خواستنش دَرونم را
آماجگاه هر گون پلیدی سازد.

گویمْش
آرام در گوش مامِ فرتوتم _زمین_ برخوان :
که دوستت دارم
با برادران
یا
بی برادران

گویمْش
آرام در گوشِ خلیلم برخوان:
کِم باکی از آزران نیست
گر خود پدرانی دُشنه در کف و
کف بر لب باشند
به جستجوی «حبل الورید» من.

چرا که آموختی ام مهر ورزم
حتی بر دُژمنِ خویش
چرا که آموختی ام بوسه برزنم
بر لبان آهخته تیغِ آزران

چرا که آموختی ام
می غلتد آزر
در آذرِ جهلِ خویش.

وزان پس در گوشم برخواندی که:

«برگیرش به افسونی دریاوار
که گر خشکْ برگِ آن درخت
به رگ زند

تو سبزش کن جاودانه
به جادوی
کلام اهوراییِ من».

▫️

با این همه باکی نیست
باکی نیست
که گر هر ذرّهٔ خاکی آزری شود
و هر برگ داری یهودایی

وگر هر موی حیوانی
دُشنه ای شود در کفِ آزری
به بردریدن گردنم
چون نوشینْ تیرِ یاد تو در جانم خَلَد
بانگ برکشم:

کای «زَبّاغ»!
خلیل را برگو
که گر تو دوستی مرا
از هزاران هزار آزر و یهودا
باکیم نیست

وگر تو یاری مرا
پس؛ از فرونشستن هزاران دُشنه در چشم
آواز غمناکیم نیست…

آه «زبّاغ»،«زبّاغ»
برگو
برگو…

کوچ بنفشه ها / محمدرضا شفیعی کدکنی

در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست.

در نیم روز روشن اسفند،
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
_میهن سیارشان_
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه خیابان، می آورند:

جوی هزاز زمزمه در من
می جوشد:
ای کاش…
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
(در جعبه های خاک)
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران
در آفتاب پاک.

محمدرضا شفیعی کدکنی/ اسفند۱۳۴۵

عشقت به من روزگاری بخشیده است / شیرکو بیکس

عشقت یک ساعت
به ساعات شبانه روز اضافه کرد؛
ساعت بیست و پنج
عشقت یک روز به روزهای هفته افزود
هشت شنبه
عشقت یک ماه به ماه های سال اضافه کرد
ماه سیزدهم
عشقت یک فصل به فصول سال افزود
فصلِ پنجم …
بدین سان عشقت به من روزگاری بخشیده است
که یک ساعت و
یک روز و
یک ماه و
یک فصل
از زندگی تمام عُشاقِ جهان اضافه تر دارد …

شیرکو بیکس / ترجمه : بابک زمانی

تمام دست تو روز است / احمدرضا احمدی

تمام دست تو روز است
و چهره‌ات گرما
نه سکوت دعوت می‌کند
و نه دیر است
دیگر باید حضور داشت
در روز
در خبر
در رگ
و در مرگ…

از عشق
اگر به زبان آمدیم فصلی را باید
برای خود صدا کنیم
تصنیف‌ها را بخوانیم
که دیگر زخم‌هامان بوی بهار گرفت.
بمان:
که برگ خانه‌ام را به خواب داده‌ای
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب.
تفنگی که اکنون تفنگ نیست،
و گلوله‌یی که در قصه‌ها
عتیقه شده است
روبروی کبوتران
تشنگی پرندگان را دارد.

گل مهر تو / فریدون مشیری

گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد
همه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
هوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد .
صفای تو اما ، گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل، تا که من زنده ام ماندگار است.

ای مهربان من / حمید مصدق

ای مهربان من
من دوست دارمت
چون سبزه های دشت، چون برگ سبز درختان نارون
معیارهای تازه ی زیبایی
با قامت بلند تو سنجیده می شود.
زیبایی عجیب تو معیار تازه ای ست،
با غربت غریب فراوانش مانند شعر من
ای شعر بی قرین!
ـ و این تفاخر از سر شوخی ست ـ
نازنین…

عبورم ده / نیکی فیروزکوهی


عبورم ده
از ازدحامِ خیابانی
که بی‌ تفاوتی‌ سایه‌ها و آدم ها
مرا به وسعتِ سالیانِ دراز
پیر می‌‌کند
و خسته…
عبورم ده‌
مرا به گوشه‌ای امن برسان
تا چشمانِ همیشه مشتاقِ من به زندگی‌
زوالِ آفتاب و آینه را
در چشمانِ خواب آلوده ی این شهر نبینند
عبورم ده‌
حضوری با صداقت
آغوشی بی‌ هراس
دست‌هایی‌ مهربان نشانم بده
بگذار در زیستن‌های رخوتناک ما
عشق دوباره فوران کند.