گلهای بی شمیم به وجدم نمی کشند / محمدعلی بهمنی

امسال پاییز یکسره سهم شما بهار
ما را در این زمانه چه کاریست با بهار

از پشت شیشه های کدر مات مانده ام
کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار

حتی تراز حافظه گل گرفته اند
ای مثل من غریب در این روزها بهار

دیشب هوایی تو شدم باز این غزل
صادق ترین گواه دل تنگ ما بهار

گلهای بی شمیم به وجدم نمی کشند
رقصی در این میانه بماناد تا بهار

صلاح کار کجا و من خراب کجا / حافظ

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را / وحشی بافقی

کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را
نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را

توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم
که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را

من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک می‌بینم
که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را

به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی
که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را

اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری
ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را

نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی
مگر وحشی نمی‌داند، زبان رمز و ایما را

آه، تاکی ز سفر باز نیایی، بازآ / وحشی بافقی

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ

شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ

کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ

رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ

وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ

قھر مکن ای فرشته روی دلارا / فریدون مشیری

قھر مکن ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه موی فریبا

بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا

شاخه خشکی به خارزار وجودیم
تا چه کند شعله ھای خشم تو با ما

طعنه و دشنام تلخ اینھمه شیرین
چھره پر از خشم و قھر اینھمه زیبا

ناز ترا میکشم به ددیه منت
سر به رھت مینھم به عجز و تمنا

از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا

عاشق زیباییم اسیر محبت
ھر دو به چشمان دلفریب تو پیدا

از ھمه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنھا تنھا به عشق روی تو تنھا

بوی بھار است و روز عشق و جوانی
وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا

خنده گل راببین به چھره گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا

ساقی من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا

آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه ھای گوارا

لب به لب جام و سر به سینه ساقی
آه که جان میدھد به شاعر شیدا

از تو شنیدن ترانه ھای دل انگیز
با تو نشستن بھار را به تماشا

فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا

بس کن ز بی وفایی بس کن
بازآ بازآ به مھربانی بازآ

شاید با این سرودھای دلاویز
باردگر در دل تو گرم کنم جا

باشد کز یک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها