کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است ، بر این کنده حک کرده
است ، با یار دگر اما
که
گر شمشیر بارد از
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که با ران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم
برچسب: شعر نو
تک سلولیِ ساعت / رزا جمالی
چیزی به اشتباه می میرد
و آفتاب که نم برداشته است ، خیس و مات است
اگر به این خطوط ادامه دهم؛
آن شیء منجمد که اسیرِ دست توست به اشتباه می لغزد
و گرنه چندی ست که روز به پایان رسیده است.
پوک به خانه که می رسم
چندی به مکعب ها خیره ام
جریان ِ ساکنِ آب بود
و آفتاب که نم بر نمی داشت
بر سپیدی این همه کاغذ
بر رخت های پیرم که گریه کرده بودم !
عناصری جزء به جزء که به من وابسته اند
و از خونِ من رنگ می گیرند.
این سرزمین که بی وقفه بر من می بارد!
و ماه که هنوز پهناور است .
اینجا بر دیرک باریکی یخ بسته ام
و برای ِ توست که زمان را به رودخانه ریخته ام
زمان هوسِ تندی بود که از دستم رفت !
این لحظه ها که به آسانی پاک می شوند…
به کبودی این دیوار می مانیم
من و این رختِ تاریک
که به جوی آب ریخته ایم.
گوساله ایست که از مرگ شیر می نوشد…
این چیست
که بر زمینه ای خنثی ته رنگ می گیرد؟
می شد رنگِ دیگری داشته باشد
روزهاست که به نخی بندم…
ماهی چروک که از سقف می افتد…
بوران است
در دور دست سنگی سست می شود
تصویری از انجماد که روی شیشه مانده است
پلی که اینجا شکسته است
و سکوت که روی نوارِ فلزی جاری ست
همه چیز قرار است که به نقطه ای کور بینجامد.
به تنگی آویخته می مانم! / رزا جمالی
به تنگی آویخته می مانم
آب از سرم جاری نمی شود
طبیعی ست کم کم کرخت شوم
گوش ماهیِ کله شق ،
این آسمانِ لاف مثلِ لنگری سنگین افتاده رویِ پاهام
این آسمانِ گیج!
ماه را جرم گیری کرده اند
سایه ای ست که دنبالم می آید
و تو پابرهنه تویِ خوابم دویده ای
خب،
کیف می کنی؟
یک رگم از این زمین جدا نیست که لک بزنم !
به تنگی آویخته می مانم
دلخوشِ آسمانی که روزی نهنگی بزرگ بلعیدش
و وقتی که دیگر خیلی دیر شده بود تو در خلیج برایم دست تکان دادی
به تنگی آویخته می مانم
و ساده است:
من باختم!
دوستت دارم / شمس لنگرودی
دوستت دارم
نوری که از درون تو می درخشد
و راهم را روشن می کند
تاریکی ابرهایت را دوست دارم
که در ستایش روشنی می باری
رودخانه هایت را
که به سنگ ریزه و خارهایم سلام
می کنند
دریایت را دوست دارم
که فقط برای غرق کردن من آفریدی
و این ساعت گیج را دوست دارم
که دو روز است خوابیده است
که تو را بیش تر ببینم
ای دوست / نصرت رحمانی
ای دوست
درازنای شب اندوهان را
از من بپرس
که در کوچه ی عاشقان تا سحرگاه
رقصیده ام
و طول راه جدایی را
از شیون عبث گام های من
بر سنگفرش حوصله ی راه
که همپای بادها
در شهر و کوه و دشت
به دنبال بوی تو
گردیده ام
و ساعت خود را
با کهنه ساعت متروک برج شهر
میزان نموده ام
ای نازنین
اندوه اگر که پنجه به قلبت زد
تاری ز موی سپیدم
در عود سوز بیفکن
تا عشق را بر آستانه درگاه بنگری
برای اولین بار / افشین یدالهی
روزی که برای اولین بار
تو را خواهم بوسید
یادت باشد
کار ناتمامی نداشته باشی
یادت باشد
حرفهای آخرت را
به خودت
و همه
گفته باشی
فکر برگشتن
به روزهای قبل از بوسیدنم را
از سرت بیرون کن
تو
در جادهای بیبازگشت قدم میگذاری
که شباهتی به خیابانهای شهر ندارد
با تردید
بیتردید
کم میآوری..
چشمان تو / خسرو گلسرخی
چشمان تو
سلام بهاری ست
در خشکسالی بیداد
که یارای دشنه گرفتن نیست اما
آواز تو
گلوله ی آغاز
که بال گشودست به جانب دیوار
دیوارها اگر که دود نگشتند
آواز پاک تو
رود بزرگ میهن
این رود، در لوت می دمد
تا در سرتاسر این جزیره ی خونین
سروها و سپیدار
سایه سار تو باشد.
سرزمین پاک / فرخ تمیمی
ای سرزمین پاک
با اولین شکوفهی هر سال،
در دشت چشمهای تو،
بیدار میشود: باغ پر از شکوفهی اندیشههای من.
در دشت چشمهای تو – این دشتهای سبز –
هر باغ شعر من
پیغام بخش جلوهی روزان بهتریست.
هر غنچه،
هر شکوفه،
هر ساقهی جوان،
دنیای دیگریست.
ای سرزمین پاک
من با پرندگان خوش آوای باغ شعر
در دشت چشمهای تو، سرشار هستیام.
من با امید روشن این باغ پرسرود
در خویش زندهام.
دشت جوان چشم تو، سبز و شکفته باد.
نام تو آبی بود / منوچهر آتشی
چشم تو آبی نبود نام تو آبی بود
که آن همه مرا به جستجوی نام خودم میان این همه دریاچه های مرده سرگردان کرد
هر زن اگر دریاچه ای بوده یا نگینی آبی در انگشتر
حساب کنید من به گرداب چند دریاچه ی مرده
یا در انگشتان چند زن آبی غرق شده ام
نام مرا نام تو دیوانه کرد
و آن چه یافتم آخر کار نه فیروزه بود نه زمرد کوه های شرق
چخماقی بود از جنس آتش های کیهان
که به ژرفاهای گم دریای فارس
خیس خورده و مرجانی شده بود
جنس من آبی نبود نام تو آبی بود
تا انتها حضور / سهراب سپهری
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد.
باد چیزی خواهد گفت.
سیب خواهد افتاد،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید،
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت.
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت.
چشم
هوش محزون نباتی را خواهد دید.
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.
راز ، سر خواهد رفت.
ریشه زهد زمان خواهد پوسید.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آینه خواهد فهمید.
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.
ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد.
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.