همسایگانِ آتش / نیما یوشیج

همسایگانِ آتش، مرداب و باد تند
برآتشِ شکفته عبث دور می زنند.
باد : من می دمم که یکسره مرداب را
با شعله های گرم تو
دارم چو خشک رود.
مرداب : من دردرونِ روشنِ گرم تو آب را
جاری نمی کنم
ره می دهم که برشوی ای آتش
رونق فزای دلکش .
سوزنده تر زیان کن و بی باک تر درآی
اما به میلِ باد نتابی به روی من
خشکی نه ره بیابد هرگز به سوی من
تا آنکه غرقه ماند این زال گوژ پشت
در گنده های آب دهانم .
یک میوه ی درست به شاخی
شیرین و خوش ننشانم .

لیک آتش نهفته به هر دم شدید تر
با هر تفی به لب
دل پُرامید تر
همرنگ بامدادان رویش سفید تر
می سوزد آنچه هست در این ره پلید تر .

در حالتی که باد براو تازیانه ها
هردم کشیده ست .
او در میان خشک و ترِ آشیانه ها
سوزان دمیده ست.

لب های عاشقی ست گشاده به رنگ خون
بیماردردها که بدان روی زرد گون
روکرده ست سوی جهان پرازفسون .

در حالتی که باد گریزنده می رود
مرداب تیره دل
هم خشک می شود
درزیر شاخه های پرازمیوه
زالی نشسته برگ و نوا جمله ساخته
روی فلک زآتش تند ست تابناک .

دی ماه ۱۳۱۹

فتح باغ / فروغ فرخزاد

آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشهء آشفتهء ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزهء کوتاهی
پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه می‌دانند
همه می‌دانند
که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهء بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می‌ترسند
همه می‌ترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دو نام
و هم‌آغوشی در اوراق کهنهء یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایق‌های سوختهء بوسهء تو
و صمیمیت تن هامان، در طراری
و درخشیدن عریانمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازی‌ست
که سحر گاهان فوارهء کوچک می‌خواند

مادر آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان وان پرسیدیم
که چه باید کرد؟

همه می‌دانند
همه می‌دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان، ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظهء نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیاء بیهده می‌سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شب‌ها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را

پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود
به زمین می‌نگرند.

به پرواز شک کرده بودم / احمد شاملو

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پکبازی معصومانه گرگ و میش
شب‌کور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز شک کرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.

با مریمی که می شکفت گفتم:

«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی نبود.

دفتر شعر «شکوفتن در مه»

از تو آغاز می شوم / عمران صلاحی

هرچه بیشتر می گریزم
به تو نزدیکتر می شوم
هر چه رو برمی گردانم
تو را بیشتر می بینم
جزیره ای هستم
در آب های شیدایی
از همه سو
به تو محدودم
هزار و یک آینه
تصویرت را می چرخانند
از تو آغاز می شوم
در تو پایان می گیرم