سردم شده از سوز خزانی بغلم کن / علیرضا باوندیان

سردم شده از سوز خزانی بغلم کن
می‌ترسم از این دردِ نهانی بغلم کن

من هیچ نمی‌گویم و تو از سرِ یاری
هر طور دلت خواهد و دانی بغلم کن

مُردم به خدا از ستم قحطی آغوش
لطفی کن و چون شور جوانی بغلم کن

من برگم و تو بارش بارانِ بهاری
بی‌دغدغه در طرفه زمانی بغلم کن

بیمار توام بیم ندارم زوفاتم
قربان وفاتم، تو همانی بغلم کن

گویند که عاری بود اجسام ز ارواح
من یکسره جسمم تو که جانی بغلم کن

دیوار فرو ریخته ام نزد تو ای یاس
من عجزم و تو عینِ توانی بغلم کن

صاحب هنران بی هنران را بنوازند
مستم کن و یعنی به بیانی بغلم کن

در سلسله موی تو تشبیه اسیر است
ای سلسله نابِ معانی بغلم کن

لرزیده ام عمری من از این وهمِ جدایی
سردم شده از سوز خزانی بغلم کن