ایستاده بودند
آنهنگام افراشته گان را رسم نبود
افکندن
…
آنان مهربان بودند
و ما بی تقوا
چاره در شمشیر دیدند
و رگ گردنمان
گفتند : شما منکرید آنچه معروف ماست
و حد زدند
آنگاه ستارۀ سعادت شبانه های ما
یک آه شد
که آنان به شنیدنش مشتاق
… و ما در زمزمه اش سخیف
به طعنه بستند شادی بلوغ را
وقتی که مادران کودکان خسته زاییدند
در بستر
هرزه گی
اعتیاد
خودکشی
گفتند: خفت قانون شما
و طعم قناعت بر سفرۀ حقیر شب
ممنوع است
آری …
گفتند : بگویید : زندگی
بی آنکه حتی به اشتباه
حتی به یکی اشتباه بگویید :
آزادی