خداحافظی کنیم با معنا
و با غم که به معنا
عمق میدهد
و خداحافظی کنیم با تنهایی
و نگاهی به درون
همراه هزاران تصویر و خبر
و چهار سویمان را بنگریم
که خر دجال ظهور کردهاست
نوروز بمانید که ایّام شمایید / پیرایه یغمایی
نوروز بمانید که ایّام شمایید
آغاز شمایید و سرانجام شمایید
آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید
آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردننده ی آرام شمایید
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند
خورشید شما، عشق شما، بام شمایید
نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید
عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید
هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید
امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید
گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید
ایّام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید
یک روز همه تو را خواهند شناخت / افشین یداللهی
چه کسی می توانست
مثل من
تو را
توصیف کند؟
این شعرها، تویی
تقصیر من نیست
اگر تو
ذاتا ممنوعه ای
بگذار اجازه ی چاپ ندهند
شعرهایی که برایت گفتم
در حافظه ی مردم
منتشر خواهد شد
و جاودانگی
جاودانگی ست
چه در تاریخ
چه در یک دفترچه
همه ی تو
جز نامت
در این شعرهاست
یک روز
همه
“تو” را خواهند شناخت
و اگر هم نشناسند
به “تو”ی این شعرها
حسادت خواهند کرد.
چه شب بدی است امشب / حسین منزوی
چه شب بدی است امشب، که ستاره سو ندارد
گل کاغذی است شب بو، که بهار و بو ندارد
چه شده است ماه ما را، که خلاف آن شب، امشب
ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد؟
به هوای مهربانی، ز تو کرده روی و هرگز
به عتاب و مهربانی، دلم از تو خو ندارد
ز کرشمه ی زلالت، ره منزلی نشان ده
به کسی که بی تو راهی، سوی هیچ سو ندارد
دل من اگر تو جامش، ندهی ز مهر، چاره
به جز آن که سنگ کوبد، به سر سبو ندارد
به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بود
چه رسیده است کامشب، سر گفت و گو ندارد
چه نوازد و چه سازد، به جز از نوای گریه
نی خسته یی که جز بغز تو در گلو ندارد
ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من
که حیات بی تو راهی، به حریم او ندارد
ز تمام بودنی ها، تو همین از آن من باش
که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد
دُشنه / عباس غلامی
مشتِ برادران
دشنهٔ دشمنان را
مجال فرود آمدن نمی دهد.
نابهاتان فروپوشانید ای گرگان!
سرها به زیر افکنید ای سگان!
که برادران
روسپید ابدی تاریختان کردند
به درندگی.
آه برادرا !
برا، در خانهٔ چشمان من
وزان سیهْ چکاد
دشتِ انبوهِ خلق را نظاره گر شو
تا دریابی که چیزی یافت نخواهی کرد
سببْ سازْ نامهربانی را.
آه برادرا !
برا، در دَرون من
و تمامت سایهٔ پرهیاهوی هستی را
به کنکاش نشین
تا دریابی که
فرجامیست هر فَیّالی را.
پس دل در چه می بندی
که پنجهٔ دستی را که تواند نوازشگرِ سری باشد
به مشتی بدل کند
بر کوفتن سرِ برادری دیگر.
▫️
می بالی بر تثلیثِ ابترِخویش
کِم « زورست و تزویر و زر»
گویمْت آری
راست گویی باری
کاین عفریتِ سگْ دوست
تو را مَقام می دهد و
مرا مُقام نی حتی.
امّا چه فخر تو را ؛که
«کارد را نی برای قسمت کردن بیرون می آوری.»
▫️
اگر سلطنت به تیغ است و خونِ آزادْمردان
گدایی را برمی گزینم و
وسعتِ ابدیِ درویشی را
وگر حیات
دستِ مقبوضی؛از من خواهد
به فرو ریختن دندان های برادرم
به استغاثه می خوانم «بویحیی»ٰ را؛ که :
جاودانه ام کن به مرگ
و مرا گرم در بر گیر
که جادُوانه تو را
سرودی خوانم.
▫️
«زَبّاغ» می خواند مرا :
کای دوست! برشکن قفل سنگینِ سکوت را
به کلیدِ درخواستی از من
گویَمْش
کای ناشناخته ترین اختر
در سرزمینِ سپهرِ سیاه و دود آگین!
خواهم که مرا ناخواستنی بیاموزی
از هر آنچْ که خواستنش دَرونم را
آماجگاه هر گون پلیدی سازد.
گویمْش
آرام در گوش مامِ فرتوتم _زمین_ برخوان :
که دوستت دارم
با برادران
یا
بی برادران
گویمْش
آرام در گوشِ خلیلم برخوان:
کِم باکی از آزران نیست
گر خود پدرانی دُشنه در کف و
کف بر لب باشند
به جستجوی «حبل الورید» من.
چرا که آموختی ام مهر ورزم
حتی بر دُژمنِ خویش
چرا که آموختی ام بوسه برزنم
بر لبان آهخته تیغِ آزران
چرا که آموختی ام
می غلتد آزر
در آذرِ جهلِ خویش.
وزان پس در گوشم برخواندی که:
«برگیرش به افسونی دریاوار
که گر خشکْ برگِ آن درخت
به رگ زند
تو سبزش کن جاودانه
به جادوی
کلام اهوراییِ من».
▫️
با این همه باکی نیست
باکی نیست
که گر هر ذرّهٔ خاکی آزری شود
و هر برگ داری یهودایی
وگر هر موی حیوانی
دُشنه ای شود در کفِ آزری
به بردریدن گردنم
چون نوشینْ تیرِ یاد تو در جانم خَلَد
بانگ برکشم:
کای «زَبّاغ»!
خلیل را برگو
که گر تو دوستی مرا
از هزاران هزار آزر و یهودا
باکیم نیست
وگر تو یاری مرا
پس؛ از فرونشستن هزاران دُشنه در چشم
آواز غمناکیم نیست…
آه «زبّاغ»،«زبّاغ»
برگو
برگو…
صبح / ولادیمیر مایاکوفسکی
مترجم: بهمن زبردست
بارشِ عبوس
نیم نگاهی انداخت
به تحقیر.
آن سوی میلهها –
با فکری روشن ـ
بستری از پر
و بر رویش
آرام آسوده
پاهای اختران نو دمنده.
اما همچنان که
چراغهای خیابان – تزارها
با تاجهایی از گاز –
رو به مرگ میروند،
چشم را به درد میآورد
خرده نزاعهای
روسپیان خیابانی.
لطیفهای است
ترسناک و زننده.
خندۀ فروخورده –
برمیآید
از ردیفهای کژ و مژ
گلهای زرد سمی.
اما در پسِ
تمام ترس ویرانگر
و اغتشاش و پلیدی
در پایان، چشم لذت میبرد؛
بندۀ صلیبها
رنجکشان ـ آرام ـ بیتفاوت
تابوت روسپیخانهها
با طلوع مشرق
به جامی شعلهور پرتاب شد.
۱۹۱۲
یادداشت مترجم:
شعر صبح، یکی از دوشعر نخستین ولادیمیر مایاکوفسکی شاعر نوگرا و فوتوریست روس که در سن بیست سالگی سروده، با نشان دادن آغازگاه شعری این شاعر نامدار و تأثیر تغییر شرایط اجتماعی میهنش بر زبان شعری او، اهمیت ویژهای دارد. دربارهٔ دشواری ترجمهٔ شعر و غرابت شعرهای آغازین مایاکوفسکی، سخن بسیار گفته شده و به نظرم علت ترجمه نشدن این شعر به زبان فارسی هم، دست کم تا جایی که من باخبرم، شاید همین غرابت بوده. مایاکوفسکی گرچه چهار سالی پیش از سرودن این شعر هم به حزب سوسیال دمکرات روسیه پیوسته، بازداشت و پس از یازده ماه زندان، سه سالی هم تبعید شده بود، (۱) اما در شعرهای آغازینش زبانی بسیار نمادین و پیچیده دارد که با زبان سادهٔ شعرهای که پس از انقلاب ۱۹۱۷ برای ارتباط بیشتر با تودههای کم سواد کارگر و دهقان سرود، تفاوت بسیار دارد. امروز گرچه دیگر باورهای سیاسی مایاکوفسکی رنگ و جلایش را از دست داده، اما هنوز هم این شاعر هوادارانی در میان هم میهنانش دارد که گاه با شمع یا دسته گلی بر مزارش که سنگ سرخ آن نمادی از پایان خونبارش است از او یاد میکنند.
تأثیر ولادیمیر مایاکوفسکی به مراتب از مرزهای روسیه فراتر رفت. با وجود دگر شدن بسیاری از نمادهای روسی و کمونیستی سابق در دوشنبه پایتخت جمهوری همزبان ما تاجیکستان، هنوز هم تآتر معروف این شهر به نام اوست. در کشور ما ایران هم دست کم از تأثیر شعرهای سپسین او بر شعرهای آغازین شاملو چنان سخن رفت که او در یادداشتی بر یکی از شعرهایش به طعنه از “تأثیرپذیری شدید از مایاکفسکی” که به او نسبت داده شده بود سخن گفت (۲) در حالی که ناظم حکمت شاعر نامدار کشور همسایهٔ ما ترکیه، آشکارا تأثیر مایاکوفسکی بر شعرهایش را میپذیرد. (۳)
در باب خود شعر تنها اشارهای میکنم و مزاحم تخیل و برداشت خواننده نمیشوم. شاعر در وصفی از سپیده دم مسکوی سالهای آغازین قرن بیستم، با چراغ های گازی خیابانها، کلیساهای متعدد و روسپی خانههایش، گویی نمادی از برآمدن انقلابی مخالف با سلطنت تزارها، کلیسای ارتدوکس و مناسبت اجتماعی که روسپی خانهها هم یک از نمودهای آن است میبیند، گرچه صبحی هم که برآمد چنان تفاوت عظیمی با آرمانشهر زیبای اما خیالپردازانهٔ شاعر داشت، که سرانجام او نقطهٔ پایان زندگی و واپسین شعرش را با شلیک گلولهای به جا گذاشت.
——
کاشیگر، مدیا: زندگی و کار ولادیمیر مایاکوفسکی، تهران، انتشارات چاپار، ۲۵۳۶، صص ۲۶-۲۴.
شاملو، احمد: هوای تازه، تهران، چاپ هشتم، انتشارات نگاه، ۱۳۷۲، صص ۳۴۶-۳۴۵.
حکمت، ناظم: تاریکی صبح، ترجمهٔ زرین تاج پناهی نیک، نشر دنیای نو، ۱۳۸۳، صص ۲۱-۱۹.
بهمن زبردست
آزادی / اکتاویو پاز
مترجم: احمد شاملو
کسانی از سرزمینمان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهیدست میاندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش -ایستاده در برابر دیوار-
و به آن سنگها میاندیشیدم که برهنه بر پای ایستادهاند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.
به آن چیزهای از یاد رفته میاندیشیدم
که خاطرهام را زنده نگه میدارد،
به آن چیزهای بیربط که هیچکسشان فرا نمیخواند:
به خاطر آوردن رویاها، آن حضور نابهنگام
که زمان از ورای آنها به ما میگوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز میآفریند خاطرهها را
و در سر می پروراند رویاها را
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:
خاک و نوری که در زمان میزید.
قافیهیی که با هر واژه میآمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ میخواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگر
با گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.
آزادی به بالها میماند
به نسیمی که در میان برگها میوزد
و بر گلی ساده آرام میگیرد
به خوابی میماند که در آن
ما خود رویای خویشتنیم
به دندان فروبردن در میوهی ممنوع میماند آزادی
به گشودن دروازهی قدیمی متروک و دستهای زندانی.
آن سنگ به تکه نانی میماند
آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن برگها به پرندهگان.
انگشتانت پرندهگان را ماند:
همه چیز به پرواز درمیآید!
کوچ بنفشه ها / محمدرضا شفیعی کدکنی
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست.
در نیم روز روشن اسفند،
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
_میهن سیارشان_
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه خیابان، می آورند:
جوی هزاز زمزمه در من
می جوشد:
ای کاش…
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
(در جعبه های خاک)
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست.
در روشنای باران
در آفتاب پاک.
محمدرضا شفیعی کدکنی/ اسفند۱۳۴۵
سایه نشین تکلم عشق / سیدعلی صالحی
من
سایهنشین تکلم عشقم
گیسوی بریده
بر این بیم بیخسوف
تا کی ؟
در لهجهی ملال
من آن سرخوشِ بیپرسشم
که بغض جهان
در گلوی بریدهاش
گره میخورد
در این نشیب شبانه
تنها تنفس یکی فانوس آسمان است
که مسیح مرا
از مویه بر آدمی باز خواهد داشت
مسیح سایهنشین تکلم عشق
عشقت به من روزگاری بخشیده است / شیرکو بیکس
عشقت یک ساعت
به ساعات شبانه روز اضافه کرد؛
ساعت بیست و پنج
عشقت یک روز به روزهای هفته افزود
هشت شنبه
عشقت یک ماه به ماه های سال اضافه کرد
ماه سیزدهم
عشقت یک فصل به فصول سال افزود
فصلِ پنجم …
بدین سان عشقت به من روزگاری بخشیده است
که یک ساعت و
یک روز و
یک ماه و
یک فصل
از زندگی تمام عُشاقِ جهان اضافه تر دارد …
شیرکو بیکس / ترجمه : بابک زمانی