شناور سوی ساحلهای ناپیدا
دو موج رهگذر بودیم
دو موج همسفر بودیم
گریز ما
نیاز ما
نشیب ما
فراز ما
شتاب شاد ما، با هم
تلاش پاک ما، توأم
چه جنبشها که ما را بود روی پردهی دریا.
شبی در گردبادی تند، روی قلهی خیزاب
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بیپیوندمان بر آب.
از آن پس در پی همزاد ناپیدا
بر این دریای بیخورشید
که روزی شبچراغش بود و میتابید
به هر ره میروم نالان
به هر سو میدوم تنها.
برچسب: شاعران معاصر
لحظه آخر
برگزاری تور داخلی، تور خارجی و تور لحظه آخری توسط معتبرترین آژانس های مسافرتی از سراسر کشور تنها در سایت لحظه آخر ، خرید اینترنتی تور، رزرو اینترنتی همزمان پرواز و هتل به همراه گشت های مهیج ،لیدر ،اخذ ویزا و ترانسفر فرودگاهی؛ بهترین تور مسافرتی را به همراه بهترین خدمات از سایت لحظه آخر انتخاب کرده و خریدی مطمعن داشته باشید.
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست / سیاوش کسرایی
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بیتابه امشب
ستیزه / فروغ فرخزاد
شب چو ماه آسمان پر راز
گرد خود آهسته می پیچد حریر راز
او چو مرغی خسته از پرواز
می نشیند بر درخت خشک پندارم
شاخه ها از شوق می لرزند
در رگ خاموششان آهسته می جوشد
خون یادی دور
زندهگی سر میکشد چون لاله یی وحشی
از شکاف گور
از زمین دست نسیمی سرد
برگهای خشک را با خشم می روبد
آه … بر دیوار سخت سینه ام گویی
نا شناسی مشت میکوبد
« بازکن در … اوست
باز کن در …اوست»
من به خود آهسته میگویم
باز هم رویا
آن هم این سان تیره و درهم
باید از دارویی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
می فشارم پلک های خسته را بر هم
لیک بر دیوار سخت سینه ام با خشم
ناشناسی مشت می کوبد
« بازکن در … اوست
باز کن در …اوست»
دامن از آن سرزمین دور برچیده
ناشکیبا دشت ها را نور دیده
روزها در آتش خورشید رقصیده
نیمه شب ها چون گلی خاموش
در سکوت ساحل مهتاب روییده
«باز کن در … اوست»
آسمان ها را به دنبال تو گردیده
درره خود خسته و بی تاب
یاسمن ها را به بوی عشق بوییده
بال های خسته اش را در تلاشی گرم
هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده
« بازکن در … اوست
باز کن در …اوست»
اشک حسرت می نشیند بر نگاه من
رنگ ظلمت می دود در رنگ آه من
لیک من با خشم می گویم
باز هم رویا
آن هم این سان تیره و درهم
باید از داروی ی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
می فشارم پلکهای خسته را بر هم.
سیگار نیفروخته / احمد شاملو
ممکن است امشب بمیرد
با سوختهگى سینهى کُتش از آتش گلولهیى.
هم امشب
به سوى مرگ رفت
با گامهاى خویش.
پرسید: – سیگار دارى؟
گفتم: – بله.
– کبریت؟
گفتم: – نه
شاید گلوله
روشنش کند.
سیگار را گرفت و
گذشت…
شاید الآن دراز به دراز افتاده باشد
سیگارى نیفروخته بر لب و
زخمى بر سینه…
رفت.
نشانهى تکثیر
و تمام.
دستهای تو / شمس لنگرودی
دستهای تو انگار
پرچمهای صلحاند
بر خرابهی روزهای من
که جز نشانهای از گنجها در او باقی نیست
زورقها و نگهبانانی
که باروت کشفشده را به جزیرهی دور می برند.
دستهای تو انگار
سیمهای تارند
که ترانههای حرام را پنهانی
در آتش رودخانههایشان حفظ میکنند،
رودهایی روشن
که صورت سربازهای شکستخورده را
در آتش زخمها میشویند.
دستهای تو
صبحی روشناند
صبح جمعهی پاییز
که زیر ملافهی سردی به موسیقی دوری گوش میکنم.
ای سرمای صبح
که شمدهای سفید را بر اندامم رواج میدهی
به پاس همین دستهاست
که تو را
دوست دارم.
شوخی / آرزو نوری
با گریه مادرت
شعله ور می شود
از آه پدرت
نفس می گیرد
این که می بینی آتش است
و با کسی شوخی ندارد
اما تو
سر شوخی را باز کرده ای
و می خواهی
با همین دستهای کوچک
آب دریاها را
به اینجا بیاوری
نمی گویم شوخی نکن
اما قبل از رفتن
به من بگو
چطور تکه های تن ات را
از شعله ها پس بگیرم …
آمده از جایی دور، اما زاده زمین ام / سیدعلی صالحی
آمده از جایی دور،
اما زاده زمین ام.
امانت دار آب و گیاه،
آورنده آرامش و
اعتبار امیدم.
من به نام اهل زمین است
که زنده ام.
زمین
با سنگ ها و سایه هایش،
من
با واژه ها و ترانه هایم،
هر دو
زیستن در باران را
از نخستین لذت بوسه آموخته ایم.
زمین
در تعلق خاطر من و
من در تعلق خاطر تو
کامل ام.
ما
همه
اگرچه زاده سرزمین تخیل و ترانه ایم،
اما سرانجام
به آغوش و بوسه های مگوی باز خواهیم گشت.
خداحافظی کنیم با معنا / بیژن جلالی
خداحافظی کنیم با معنا
و با غم که به معنا
عمق میدهد
و خداحافظی کنیم با تنهایی
و نگاهی به درون
همراه هزاران تصویر و خبر
و چهار سویمان را بنگریم
که خر دجال ظهور کردهاست
نوروز بمانید که ایّام شمایید / پیرایه یغمایی
نوروز بمانید که ایّام شمایید
آغاز شمایید و سرانجام شمایید
آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
می آورد از چلچله پیغام، شمایید
آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
آن گنبد گردننده ی آرام شمایید
خورشید گر از بام فلک عشق فشاند
خورشید شما، عشق شما، بام شمایید
نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید
عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید
هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق
هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید
امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید
گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است
در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید
ایّام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید
یک روز همه تو را خواهند شناخت / افشین یداللهی
چه کسی می توانست
مثل من
تو را
توصیف کند؟
این شعرها، تویی
تقصیر من نیست
اگر تو
ذاتا ممنوعه ای
بگذار اجازه ی چاپ ندهند
شعرهایی که برایت گفتم
در حافظه ی مردم
منتشر خواهد شد
و جاودانگی
جاودانگی ست
چه در تاریخ
چه در یک دفترچه
همه ی تو
جز نامت
در این شعرهاست
یک روز
همه
“تو” را خواهند شناخت
و اگر هم نشناسند
به “تو”ی این شعرها
حسادت خواهند کرد.