کوه یخی / ترانه جوانبخت

یک شب از
فرط غم خاطره ها
دست کولاک مرا
برد به دنیای شب بی خبری
دل من
همگذر باد
به دریای شب حادثه شد
نفسم قصد جدایی
بنمود از بدنم
چونکه دیدم
ثمر راغب خون
رحمت همیاری نیست
اثر کوه یخی
در قدم سرد زمستان
نظر مرده ی یخ
تن زیبای شقایق را
بی دغدغه
در خاک نهاد

یک فکر دیگر / مریم حیدرزاده

امشب تمام خویش را از غصه پرپر میکنم
گلدان زرد یاد را با تو معطر میکنم

تو رفته ای و رفتنت یک اتفاق ساده نیست
ناچار این پرواز را این بار باور میکنم

یک عهد بستم با خودم وقتی بیایی پیش من
یه احترام رجعتت من ناز کمتر می کنم

یک شب اگر گفتی برو دیگر ز دستت خسته ام
آن شب برای خلوتت یک فکر دیگر میکنم

صحن نگاهت را به روی اشتیاقم باز کن
من هم ضریح عشق را غرق کبوتر میکنم

شعریست باغ چشم تو غرق سکوت و آرزو
یک روز من این شعر را تا آخر از بر میکنم

گر چه شکستی عهد را مثل غرور ترد من
اما چنان دیوانه ام که با غمت سر میکنم

زیبا خدا پشت و پناه چشمهای عاشقت
با اشک و تکرار و دعا راه تو را تر میکنم

باغی در صدا / سهراب سپهری

در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی که به هیچ شباهت داشت.
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد.
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علف ها افتاده بود.
انسانی که شباهت دوری با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش.
زندگی اش آهسته بود.
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم.

دریاست آسمان / مهدی سهیلی

دیرینه سالهاست که در دیدگاه من –
شبهای ماهتاب چو دریاست آسمان
وین تک ستاره های درخشان بیشمار –
سیمین حبابهاست که بر سطح آبهاست

در دیدگاه من –
این ماه پرفروغ که بیتاب می رود
سیمینه زورقیست که بر آب می رود
رخشان شهابها که پراکنده می خزند –
هستند ماهیان سبکخیز گرمپوی –
کاندر پی شکار، شتابنده می خزند.

در دیدگاه من –
دریاست آسمان و ندارد کرانه ای
جز بی نشانگی –
از ساحلش نبوده خرد را نشانه ای
گفتم شبی به خویش:
این آسمان پیر –
بحریست بیکرانه ولی چشم من مدام –
دنبال ناخداست
پس ناخدا کجاست؟
در گوش من چکید صدایی که نرم گفت:
دریاست آسمان و در آن ناخدا “خداست”

هدیه / فرخ تمیمی

به سر انگشت تو می اندیشم ، وقتی
باغ ها را به تماشای شکوه آتش ، می خوانَد
و سرانگشت تو
ابهام اشارت را
می شکوفاند
آن دم که ، به سنگ
حشمت خواندن و گفتن می آموزد.

چشم من می شنود
غنچه هایی که بر این پرده ، شکوفایی را ، می خوانَد
می توانی تو و من می دانم
با سرانگشت ظریف
آنچه در من جاری است :
– خون آهنگین را –
بنوازی با عشق .

می توانی تو و من می دانم
می توانی که به من دوستی دستت را هدیه کنی.

بهار بهار / محمدعلی بهمنی

بهار بهار
صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد … اما خودت کجایی
وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از قصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
آخ … که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد
دروغ نگم هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود

عهد / منوچهر آتشی

کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است ، بر این کنده حک کرده
است ، با یار دگر اما
که
گر شمشیر بارد از
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که با ران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم

به تنگی آویخته می مانم! / رزا جمالی

به تنگی آویخته می مانم
آب از سرم جاری نمی شود
طبیعی ست کم کم کرخت شوم
گوش ماهیِ کله شق ،
این آسمانِ لاف مثلِ لنگری سنگین افتاده رویِ پاهام
این آسمانِ گیج!
ماه را جرم گیری کرده اند
سایه ای ست که دنبالم می آید
و تو پابرهنه تویِ خوابم دویده ای
خب،
کیف می کنی؟
یک رگم از این زمین جدا نیست که لک بزنم !

به تنگی آویخته می مانم
دلخوشِ آسمانی که روزی نهنگی بزرگ بلعیدش
و وقتی که دیگر خیلی دیر شده بود تو در خلیج برایم دست تکان دادی
به تنگی آویخته می مانم
و ساده است:
من باختم!

اگر از گُل… / احمدرضا احمدی

اگر از گُل بنفشه به بام سقوط کنم
تو گوش کن
که چگونه از دل‌ها پرده بر می‌دارم
بگو: بنفشه
بگو: پرده‌ها
بگو: دل
امّا من در کنار در
در انتظار تو
در حُزن ایستاده‌ام
عجب نیست: مخمورم
سلامم را بر زبان دارم
عابران خبر از مرگ من دارند
جامه‌های عابران را برای زمستان
افروختم
صورتشان را
با عطیه‌های بهاری پوشاندم
در خانه‌ها ستم می‌شد
من خبر داشتم
همیشه از آن غمناک بودم
که در جاده‌ای مرطوب
گُم شوم.

درخت بر خانه‌ی ما سایه گسترد
ما آن‌ها را از پنجره دیدیم
شایسته بودند
که پنجره برای آن‌ها گشوده شود
همه مژده دادند
همه سلام کردند
صدای آن‌ها را شنیدم
بر کف خیابان بودند
پس پایدار
غزل‌ها را خواندم
بیم از مرگ بود
غزل‌ها زیبا بود.

آیا من وعده‌های آنان را
فراموش کرده بودم
که به من گفته بودند:
باغ را آب بده
همه‌ی گیلاس‌ها برای تو باشد
سینه‌ام را برای آنان گشودم
قلبم را شناختند
پیرهن را رها کرده بودم
آیا تو آنان را می‌شناختی؟
دشوار بود
که آنان را از بام بشناسم
باور کنید
سوگند به بام
سوگند به باور
ولی باور کنید من آن‌ها را از بام
ندیده بودم
پس چه دشواری بود
آنان تا غروب
در خیابان ماندند
سوگند به خیابان.
بزودی از پله‌های بام پایین
می‌آیم
به خیابان می‌آیم
باز آواز می‌خوانم
مگر آنان آواز را دوست نداشتند؟

دوستت دارم / شمس لنگرودی

دوستت دارم
نوری که از درون تو می درخشد
و راهم را روشن می کند

تاریکی ابرهایت را دوست دارم
که در ستایش روشنی می باری

رودخانه هایت را
که به سنگ ریزه و خارهایم سلام
می کنند

دریایت را دوست دارم
که فقط برای غرق کردن من آفریدی

و این ساعت گیج را دوست دارم
که دو روز است خوابیده است
که تو را بیش تر ببینم