آی عشق / اردلان سرفراز

عشق به شکل پرواز پرنده س
عشق ،‌ خواب یه آهوی رمنده س
من ، زائری تشنه ، زیر باران
عشق ،‌ چشمه آبی اما کشنده س
من ، می میرم
از این آب مسموم
اما اونکه مرده از عشق ، تا قیامت ،‌ هر لحظه زنده س
من ، می میرم از این آب مسموم
مرگ عاشق عین بودن ،‌اوج پرواز یه پرنده س
تو که معنای عشقی به من معنا بده ای یار
دروغ این صدا را به گور قصه ها بسپار
صدا کن اسممو از عمق شب از نقب
دیوار
برای زنده بودن ، دلیل آخرینم باش
منم من بذر فریاد ، خاک خوب سرزمینم باش
طلوع صادق عصیان من ، بیداری ام باش
عشق ،‌ گذشتن از مرز وجوده
مرگ ، آغاز راه قصه بوده
من ،‌ راهی شدم نگو که زوده
اون کسی که سر سپرده مثل ما عاشق نبوده
ن راهی شدم نگو که
زوده
اما اونکه عاشقونه جون سپرده هرگز نمرده

بوسه / هوشنگ ابتهاج

گفتمش
شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمکینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه
افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدن
از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست
گفتمش
بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداشت گفت
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
لیکن این شب نیز دریا یی ست ژرف
ای دریغا ش یروان !‌ کز نیمه راه
می کشد افسون شب در
خواب شان
گفتمش
فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان
گفت
اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش
گفتمش
اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست
گفت
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش
خوش ترین لبخند چیست ؟
شعله ای در چشم تارکش شکفت
جوش خونن در گونهاش آتش فشاند
گفت
لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسیدمش

درخت انجیر / آرزو نوری

وسط کوچه
زیر درخت انجیر ایستاده‌ام
با عاشقانه­ هایی
که به هیچ کجا قد نمی‌دهد
نفرین می‌کنم خودم را
که زیبایی‌ات را
با مهربانی
اشتباه گرفتم
سرزنش می‌کنم قلبم را
که می‌­پنداشت
راهی به تو دارد

قصه ی وفا / ایرج جنتی عطایی

به خاطر آور، که آن شب به برم
گفتی که بی تو، ز دنیا بگذرم
کنون جدایی نشسته بین ما
پیوند یاری، شکسته بین ما
گریه می کنم
با خیال تو
به نیمه شب ها
رفته ای و من
بی تو مانده ام
غمگین و تنها
بی تو خسته ام
دل شکسته ام
اسیر دردم
از کنار من
می روی ولی
بگو چه کردم
رفته ای و من آرزوی کس
به سر ندارم
قصه ی وفا با
دلم مگو
باور ندارم

شعر عاشقانه / لوییز گلوک

همیشه چنین است
که چیزی اندوه را رج زند:
مثل بافته های مادرت
که همه شالهای سرخ سایه را نگه می دارد؛
شال های کریسمس
که تو را گرم می کرد
هربار که ازدواج کرده بود
تو را هم با خود برده بود.

پس چگونه توانست
همه آن سالها قلب بیوه اش را سخت نگه دارد
انگار که یکی مرده احیاء شود.

پس نه عجیب است: تو همانی که باید بوده باشی
بانویت می هراسد از خون
چونان دیوار خشتی
که از پسِ دیواری.

نام شعر: شعر عاشقانه
شاعر: لوییز گلوک
مترجم: هودیسه حسینی

خون‌بها / فاضل نظری

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی‌ست
که آنچه در سر من نیست بیم رسوایی‌ست

چه غم که خلق به حسن تو عیب می‌گیرند
همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی‌ست

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ست

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی‌ست

کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست

از کتاب: “کتاب” / فاضل نظری / انتشارات سوره مهر / چاپ اول: اردیبهشت ۹۵

شعر را با تو قسمت می کنم / نزار قبانی

شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نیم می کنم…
بوسه را دو نیم می کنم…
و عمر را دو نیم می کنم…
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید…
***
تویی که روی برگه ی سفید دراز می کشی…
و روی کتاب هایم می خوابی…
و یادداشت هایم و دفترهایم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چینی
و خطاهایم را درست می کنی…
پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم…
حال آنکه تویی که می نویسی؟

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را / محمدعلی بهمنی

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را!

چون آیینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته ایی نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را…

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست / سیاوش کسرایی

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بیتابه امشب