خط چارُم / عباس غلامی

سرنوشت مُثلِه ام می کند
دَدان تکه تکه هایم را فرو می بلعند
و شاید روزی فروغ بخش
چشمانشان شوم
امّا نه به جبر
بَل به اختیار
– اِختیاری که مرا از داشتنش
گزیری نیست- .

ایّام را گذاشته و می گذرم
همچنان کایشان مرا گذاشته و
گذشتند.

نه از من بهراسید
نَز اندیشه هایم.

“او” می گفت:
«آن خطاط سه گونه خط نبشتی:
یکی او خود خواندی،لاغیر
یکی هم او خواندی،هم غیر او
یکی نه او خواندی،نه غیر او:
آن خط سوم منم.»

و من می گویم:
او چارُم خطِ نانبشته ای داشت
آن نانبشته خطم من
سپیدِ سپیدِ سپید
پس خود لوح نویسِ خویشم،
وینَست آنچه که از خود
می نویسم.

حال اگر می خواهید بهراسید
وگر می خواهید بمانید…
شما نیز در این گزینش مجبورید
مجبورِ مجبور …

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست / رهی معیری

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریه ی بی‌اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

مرا ز باده ی نوشین نمی‌گشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست

به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پاکان رسی که دیده ی تو
به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست

دوستت دارم / عباس معروفی

“دوستت دارم” را
در دستانم می‌چرخانم
از این دست به آن دست.
پس چرا
هر وقت می‌خواهم
به دستت بدهم نیستی؟

چرا اینجا نیستی
تا “دوستت دارم” را
از جنس خاک کنم،
از جنس تنم،
و با بوسه بپوشانمش بر تنت؟
بگذار “دوستت دارم” را
از جنس نگاه کنم
از جنس چشمانم
و تا صبح به نفس‌های تو بدوزم.

کندو / ایرج جنتی عطایی

تنها تر از انسان، در لحظه ی مرگ
ساده تر از شبنم رو سفره برگ

مطرود هم قبیله، محکوم خویشم
غریبه ای طعمه ی این کندوی نیشم

نفرینی آسمون، مغضوب خاکم
بیگانه با نور و هوا، هوای پاکم

تن خسته از تقویم، از شب شمردن
با مرگ ساعتها، بی وقفه مردن

هم غربت بغض شب، مرگ چراغم
تو قرق زمستونی، اندوه باغم

ای دست تو حادثه تو بهت تکرار
وابسته ی این مردابم، بیا سراغم

تولدم زادن کدوم افوله
که بودنم حریص مرگ فصوله

خسته از بار این بودنم، نفس حبابم
بی تفاوت مثل برکه، بی التهابم

تشنه ی تشنه ی تشنه ام، خود کویرم
با من مرگ سنگ و انسان، تاریخ پیرم

من ساقه ی نورم، میراث مهتاب
تسلیم تاریکی، تو جنگل خواب

ای آیه ی عطوفت، ای مرگ غمگین
برهنه کن منو از این لباس نفرین

ای اسم تو جواب همه سوالا
از پشت این کندوی شب منو صدا کن … صــدا

گفتگوی من و نازی زیر چتر / حسین پناهی

نازی: بیا زیر چتر من که بارون خیست نکنه
می گم که خلی قشنگه که بشر تونسته آتیشو کشف بکنه
و قشنگتر اینه که
یادگرفته گوجه را
تو تابه ها
سرخ کنه و بعد بخوره
راسی راسی ؟ یه روزی
اگه گوجه هیچ کجا پیدانشه
اون وقت بشر چکار کنه ؟

من: هیچی نازی
دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوریم
وقتی آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر
لباسارو می کنه و با هلهله
از روی آتیش می پره

نازی: دوربین لوبیتل مهریه مو
اگه با هم بخوریم
هلهله های من وتو
چطوری ثبت می شه

من: عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش می کنند
عکسمون تو آب برکه تا قیامت می مونه

نازی: رنگی یا سیاه سفید ؟

من: من سیاه و تو سفید

نازی: آتیش چی ؟ تو
آبا خاموش نمی شن آتیشا

من: نمی دونم والله
چتر رو بدش به من

نازی: اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود

من: نه عزیز دل من ‚ آدم بود

گلهای بی شمیم به وجدم نمی کشند / محمدعلی بهمنی

امسال پاییز یکسره سهم شما بهار
ما را در این زمانه چه کاریست با بهار

از پشت شیشه های کدر مات مانده ام
کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار

حتی تراز حافظه گل گرفته اند
ای مثل من غریب در این روزها بهار

دیشب هوایی تو شدم باز این غزل
صادق ترین گواه دل تنگ ما بهار

گلهای بی شمیم به وجدم نمی کشند
رقصی در این میانه بماناد تا بهار

مرد مجسمه / احمد شاملو

در چشمِ بی‌نگاه‌اش افسرده رازهاست
اِستاده‌است روز و شب و، از خموشِ خویش
با گنج‌هایِ رازِ درون‌اش نیازهاست.

می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هیچ
ابهامِ پرسشی که نمی‌داند.
زین روی، در سیاهی‌یِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپا نگه [که ندارد به چشمِ خویش]
بنشسته
سال‌هاست که می‌راند.

مژگان به‌هم نمی‌زند از دیده‌گانِ باز.
افسونِ نغمه‌های شبان‌گاهِ عابران
اشباحِ بی‌تکان و خموش و فسرده را
از حجره‌هایِ جن‌زده‌یِ اندرونِ او
یک‌دم نمی‌رماند.

از آن بلندجای ــ که کبرش نهاده‌است ــ
جز سویِ هیچِ کورِ پلیدش نگاه نیست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سرکشِ غارت‌گرِ زمان
آهنگِ آه نیست…

شب‌ها سحر شده‌ست
رفته‌ست روزها،
او بی‌خیال ازین‌همه لیکن
از خلوتِ سیاهِ وجودی [که نیست‌اش اسبابِ بودنی]
پر بازکرده‌است،

وز چشمِ بی‌نگاه
سویِ بی‌نهایتی
پروازکرده‌است.

می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ درهم و مغشوش و کورِ هیچ
ز ابهامِ پرسشی که نیارِد گرفت و گفت
رنگی نهفته را.
زین روست نیز شاید اگر گاه، چشمِ ما
بیند به پرده‌هایِ نگاه‌اش‌ــسپید و مات‌ــ
وهمی شکفته را.

یا گاه‌گوشِ ما بتواند عیان‌شنید
هم از لبانِ خامش و تودار و بسته‌اش
رازی نگفته را…

کوه یخی / ترانه جوانبخت

یک شب از
فرط غم خاطره ها
دست کولاک مرا
برد به دنیای شب بی خبری
دل من
همگذر باد
به دریای شب حادثه شد
نفسم قصد جدایی
بنمود از بدنم
چونکه دیدم
ثمر راغب خون
رحمت همیاری نیست
اثر کوه یخی
در قدم سرد زمستان
نظر مرده ی یخ
تن زیبای شقایق را
بی دغدغه
در خاک نهاد

هدیه / فرخ تمیمی

به سر انگشت تو می اندیشم ، وقتی
باغ ها را به تماشای شکوه آتش ، می خوانَد
و سرانگشت تو
ابهام اشارت را
می شکوفاند
آن دم که ، به سنگ
حشمت خواندن و گفتن می آموزد.

چشم من می شنود
غنچه هایی که بر این پرده ، شکوفایی را ، می خوانَد
می توانی تو و من می دانم
با سرانگشت ظریف
آنچه در من جاری است :
– خون آهنگین را –
بنوازی با عشق .

می توانی تو و من می دانم
می توانی که به من دوستی دستت را هدیه کنی.

عهد / منوچهر آتشی

کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است ، بر این کنده حک کرده
است ، با یار دگر اما
که
گر شمشیر بارد از
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که با ران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم