فصل وصل / قیصر امین‌پور

فصل، فصل خیش و فصل گندم است
عاشقان این فصل ، فصل چندم است؟

فصل گندم، فصل جو، فصل درو
فصل بی خویشی است، فصل خویش نو

چارفصل سال را رسم این نبود
هیچ فصلی اینچنین خونین نبود

فصل کشت و موسم برزیگری است
عاشقان این فصل، فصل دیگری است

فصل دیگرگونه، دیگرگونه فصل
فصل پایان جدایی، فصل وصل

فصل سکر وحشی بوی قصیل
شیهه‌ی خونین اسبان اصیل

فصل داس خسته و خورجین سرخ
فصل تیغ لخت، فصل زین سرخ

فصل گندم، فصل بار و برکت است
عاشقان این فصل ، فصل حرکت است

طرح کمرنگی است در یادم هنوز
من به یاد دشت آبادم هنوز

خوب یادم هست من از دیر باز
باز جان می گیرد آن تصویر، باز

گرگ و میش صبح پیش از هر طلوع
قامت مرد دروگر در رکوع

خوشه ها را با نگاهش می شمرد
داس را در دست گرمش می‌فشرد

قطره قطره خستگی را می چشید
دست بر پیشانی دل می کشید

بافه ها را چون که در بر می گرفت
خستگی ها از تنش پر می گرفت

گاه دستی روی شبنم می گذاشت
روی زخم پینه مرهم می گذاشت

دشت دامانی پر از بابونه داشت
پینه ی هر دست بوی پونه داشت

تو همان مردی ، همان مرد قدیم
با تو میراثی است از درد قدیم

در تو خون خوشه ها جوشیده است
خوشه ها خون تو را نوشیده است

دستهایت بوی گندم می دهد
بوی یک خرمن تظلم می دهد

دارد آن فصل کسالت می رود
باز امید اصالت می رود

تازه کن آن روزهای خوب را
روزهای خیش و خرمنکوب را

چند فصلی کشت بذر عشق کن
هر چه قربانی است نذر عشق کن

سرخ کن یأس سفید یاس را
پاک کن گرد و غبار داس را

خوشه ی گندم پس از دی می رسد
داس تو افسوس ، پس کی می رسد؟

بار می بندیم سوی روستا
می رسد از دور بوی روستا

خواب کودکی / قیصر امین پور

در خوابهای کودکی ام
هر شب طنین سو قطاری
از ایستگاه می گذرد
دنباله ی قطار
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد
انگار
بیش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی
آنگاه
در چارچوب پنجره ها
شب شعله می کشد
با دود گیسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود
در دود
دود
دود …

از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو / حسین منزوی

از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو

جان تهی به راه نگاهت نهاده ام
تا پر کنم هر اینه جام از شراب تو

گیسوی خود مگیر ز دستم که همچنان
من چنگ التجا زده ام در طناب تو

ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان
سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو

یک بوسه یک نگاه از آن چشم و آن دهان
اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو

گر بین دیگران و تو پیش آیدم قیاس
دریای دیگری نه و آری سراب تو

جز عشق نیست خواندم و دیدم هزار بار
واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو

اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود
آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو

شعر یکشنبه / فرخ تمیمی

عصر غم انگیزیست .
یک عصر پاییزیست .
من هستم و تقویم روی میز و نازی – گربه ی زردم –
پایان شعر دیشبم را زیر لب آهسته می خوانم :
« هر لحظه می میرم
هزاران بار
مرگی که یکبارم رهاند ،
آه،
این هم امیدیست »
نیلوفرین دودی ز پیپم در فضای تنگ می میرد .
در خاطرم طرح سوالی رنگ می گیرد :
– در پایان شعرم گر نه این بود .
– آغاز شعرم گر سرودی از حکایتهای نغز و دلنشین بود ؟
گویی طنین خنده ام در گوشهای
خوابناک گربه می ریزد .
او ،
بیمناک از خواب می خیزد .
عصر غم انگیزیست .
یک عصر پاییزیست .
منهستم و تقویم روی میز و نازی – گربه ی زردم –
بر می گشایم برگی از تقویم
در زیر شعرم می نویسم :
یکشنبه شب
بیست و یک آذر

حضرت دوست / عباس رحیمی

حضرت دوست اگر خود دل دیوانه نداشت
در دل این همه مجنون خودش خانه نداشت

جلوه ی ذات اگر در پس ایهام نبود
حافظ این همه آرایه ی رندانه نداشت

به تن و خوشه ی هر تاک اگر خیره نبود
می به هر جرعه خود حالت مستانه نداشت

چشمه ی نور اگر بر سر هربیشه نبود
این همه میل به نوشیدن آن دانه نداشت

سایه ی ابر اگربر سر گلزار نبود
بلبل مست چنین جلوه ی مستانه نداشت

آتش عشق بیفروخت که بی شعله آن
قصه عشق چنین جانب پروانه نداشت

در ته قعر گسل های دلم زلزله شد
بم ارگش قرن ها این همه ویرانه نداشت

خون‌بها / فاضل نظری

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی‌ست
که آنچه در سر من نیست بیم رسوایی‌ست

چه غم که خلق به حسن تو عیب می‌گیرند
همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی‌ست

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ست

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی‌ست

کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست

از کتاب: “کتاب” / فاضل نظری / انتشارات سوره مهر / چاپ اول: اردیبهشت ۹۵

گل گلدون من / فرهاد شیبانی

گل گلدون من شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
گل شب‌بو دیگه شب بو نمیده
کی گل شب‌بو رو از شاخه چیده

گوشه‌ی آسمون پر رنگین‌کمون
من مث تاریکی، تو مثل مهتاب
اگه باد از سر زلف تو نگذره
من میرم گم میشم تو جنگل خواب

گل گلدون من، ماه ایوون من
از تو تنها شدم چو ماهی از آب
گل هر آرزو، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه، دلم یه مرداب

آسمون آبی میشه، اما گل خورشید
رو شاخه‌های بید، دلش می‌گیره
دره مهتابی میشه، اما گل مهتاب
از برکه های آب، بالا نمیره

تو که دست تکون میدی
به ستاره جون میدی
می‌شکفه گل از گل باغ
وقتی چشمات هم میاد
دو ستاره کم میاد
می‌سوزه شقایق از داغ

گل گلدون من، ماه ایوون من
از تو تنها شدم چو ماهی از آب
گل هر آرزو، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه، دلم یه مرداب

رود گونه / فریبا نوری

نه خاکِ خفته ی نیاکان
نه آوازه ی ناشنیده ی نوادگان
خامه ام در این رهگذر
نمی گریزد از آوار ِ خاطراتمان
که سخت به نام تو خو گرفته اند

هجوم دیوانگان بود
نه از جنسِ باران و باد
که یکی تار می زند
و دیگری می غرّد…
یکی زوزه می کشد
و دیگری سر به در می کوبد…

هجوم دیوانگان بود
از جنس من
که در تشنّجِ زمین
– میان این همه هیاهو-
چشمانم را بسته بودم
تا تو شاعرانه به پیچک خیالم بپیچی
و بالا بروی
بالاتر …
جایی که آسمان به نیلگونی خواب های من خواهد شد
که ناخفته در خیالِ تو پیچیده ام…

هنوز هم
تا تماشای تو راهی نیست
همچنان که بر پنجره های شکسته ام می خزی
ساده و آرام
چو دزدان با حیا
که بی صدا از میانِ دیوارهای فرو ریخته
عبورم می دهند

بی صدا …
مثلِ کفِ جوشانِ خامه ام
که در انتهای شب
به هر جا
پاشیده می شود :

لبخند تو
در کدامین پاره خاک نهفته است
تا بر سرش ببارم
قلبم را
که در دست توست …

پانوشت: سروده ایست پس از زلزلۀ کرمانشاه در پاییز ۱۳۹۶

می ترسم… / سپیده ثابتیان

عروسکی که برادرم به آتش کشید
خواهرم را می ترساند
گرگی که به گَلِه مان زد
از تبار خودمان بود
وقتی سگمان به خیابان پناه برد
همان شب
من جَنینم را دار زدم
مبادا از نگاه تو باردار شده باشم
وقتی باد تن پوشم را رُبود
تویی که
با خیال من مَرد می شوی

می ترسم
از اتفاق های نیفتاده
کارهای نکرده
سوال های بی جواب کودک درونم
که نپرسید
از بازی مشکوکِ قایم باشک
هم آغوشی عروسکم در تخت
وبرای رهایی از هراسم
به هرزگیه تن توهم پناهی نیست
تویی که برای دریدنم
وفادارنه می بوسیم
و لب هایت
طعم تلخِ
حقیقت دیگری را می دهد.

باغ و بهار تو / حسین منزوی

از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو

تقویم را معطل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تو

از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد
بر چشم های میشی نرگس غبار تو

فرهاد کو که کوه به شیرین رها کند
از یک نگاه کردن شوریده وار تو

کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو

چشمی به تخت و پخت ندارم. مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو

از مجموعه: از کهربا و کافور